گفته بودی آرام بروم؛
که سفر، چیزی را از من نخواهد گرفت
و دنیا، تا من برگردم،
دست به هیچ نقطهای از زندگیام نخواهد زد.
گفته بودی خیالت راحت باشد،
هیچکس پیر نمیشود،
هیچچیز خراب نمیشود،
هیچ خاطرهای زیر گرد و غبار نمیماند.
اما وقتی برگشتم،
مادربزرگم دیگر در را باز نکرد؛
صدایش در قاب خالی حیاط مانده بود
و مهر تسبیحش روی طاقچه سرد شده بود.
درخت توت وسط کوچه خشکیده بود
و بچههایی که زیر سایهاش قد میکشیدند
حالا پشت فرمان ماشینهایی نشسته بودند
که از بوی کودکی چیزی نمیدانستند.
دیوارهای خانهمان ترک برداشته بودند
و قابهای عکس روی دیوار
نامها و چهرههایی داشتند
که دیگر به چشمم نمیآمدند.
حتی هوا هم عوض شده بود؛
انگار نفسهای من را یادش رفته باشد.
تو گفته بودی بروم
و نگران هیچچیز نباشم،
اما نگفته بودی
زمان از من عبور میکند
و هر چیزی که روزی گرم بود،
سردتر از سنگ برمیگردد.
نگفته بودی
که آدمها دیرتر از عزیزانشان برمیگردند،
که دستها، قبل از آنکه بفهمی،
ضعیف میشوند
و چشمها،
برای همیشه نیمهخاموش.
نگفته بودی
که وقتی به تو برمیگردم
در چشمانت دنبال همان شوق قدیمی بگردم؛
همان عشقی که قول داده بود
تغییر نمیکند.
و حالا،
در میان تمام چیزهایی که از من ربوده شده
وطنم، خاطراتم، کودکیام
فقط یک سؤال در سینهام مانده:
تو…
تو هم مثل بقیهی جهان
بیصدا از من گذشتهای؟
یا هنوز،
میتوانم در چشمت همان آدمِ
بیپناهِ
بیقیدوبندِ
دیوانهوار دوستداشتهشده باشم؟