ویرگول
ورودثبت نام
زِئوس؛
زِئوس؛هر پایان شروعیست که در لباس پایان آمده.
زِئوس؛
زِئوس؛
خواندن ۱ دقیقه·۲۲ روز پیش

گرفتار.

گفته بودی آرام بروم؛

که سفر، چیزی را از من نخواهد گرفت

و دنیا، تا من برگردم،

دست به هیچ نقطه‌ای از زندگی‌ام نخواهد زد.

گفته بودی خیالت راحت باشد،

هیچ‌کس پیر نمی‌شود،

هیچ‌چیز خراب نمی‌شود،

هیچ خاطره‌ای زیر گرد و غبار نمی‌ماند.

اما وقتی برگشتم،

مادربزرگم دیگر در را باز نکرد؛

صدایش در قاب خالی حیاط مانده بود

و مهر تسبیحش روی طاقچه سرد شده بود.

درخت توت وسط کوچه خشکیده بود

و بچه‌هایی که زیر سایه‌اش قد می‌کشیدند

حالا پشت فرمان ماشین‌هایی نشسته بودند

که از بوی کودکی چیزی نمی‌دانستند.

دیوارهای خانه‌مان ترک برداشته بودند

و قاب‌های عکس روی دیوار

نام‌ها و چهره‌هایی داشتند

که دیگر به چشمم نمی‌آمدند.

حتی هوا هم عوض شده بود؛

انگار نفس‌های من را یادش رفته باشد.

تو گفته بودی بروم

و نگران هیچ‌چیز نباشم،

اما نگفته بودی

زمان از من عبور می‌کند

و هر چیزی که روزی گرم بود،

سردتر از سنگ برمی‌گردد.

نگفته بودی

که آدم‌ها دیرتر از عزیزانشان برمی‌گردند،

که دست‌ها، قبل از آنکه بفهمی،

ضعیف می‌شوند

و چشم‌ها،

برای همیشه نیمه‌خاموش.

نگفته بودی

که وقتی به تو برمی‌گردم

در چشمانت دنبال همان شوق قدیمی بگردم؛

همان عشقی که قول داده بود

تغییر نمی‌کند.

و حالا،

در میان تمام چیزهایی که از من ربوده شده

وطنم، خاطراتم، کودکی‌ام

فقط یک سؤال در سینه‌ام مانده:

تو…

تو هم مثل بقیه‌ی جهان

بی‌صدا از من گذشته‌ای؟

یا هنوز،

می‌توانم در چشمت همان آدمِ

بی‌پناهِ

بی‌قیدوبندِ

دیوانه‌وار دوست‌داشته‌شده باشم؟

متنادبیاحساسسخن
۱۸
۳
زِئوس؛
زِئوس؛
هر پایان شروعیست که در لباس پایان آمده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید