ویرگول
ورودثبت نام
Davoud Khaki
Davoud Khakidavoud.khaki@ اینساگرام من روانشناس | متخصص فرسودگی شغلی و سلامت روان در محیط کار | مربی سخنرانی و کارگاه‌های سازمانی
Davoud Khaki
Davoud Khaki
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

سکوتی میان ما

بیان احساسات
بیان احساسات

**سکوتی میان ما**


غروب آرامی بود، اما فضای خانه سنگین و پر از سکوت. لیلا در آشپزخانه مشغول درست کردن شام بود، دستانش با حرکات سریع و ماهرانه سبزی‌ها را خرد می‌کرد، اما ذهنش جای دیگری بود. چشم‌هایش هر از گاهی به سوی امیر می‌رفت که روی مبل نشسته بود، چشمانش خیره به صفحه‌ی گوشی، انگار در دنیایی دیگر سیر می‌کرد.


لیلا نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه سکوت گفت:

— امروز خیلی خسته‌کننده بود... داشتم فکر می‌کردم شاید آخر هفته یه مسافرت کوتاه بریم.


امیر حتی نگاهش را از گوشی برنداشت، فقط "آهان" گفت و سر تکان داد.


لیلا آهی کشید. همیشه همین‌طور بود. حرف می‌زد، احساسش را می‌گفت، اما هیچ پاسخی جز سکوت یا چند کلمه‌ی کوتاه از امیر نمی‌شنید. انگار دیواری نامرئی بینشان قد کشیده بود، دیواری از کلمات نگفته و احساسات سرکوب شده.

او دوست داشت بفهمد امیر چه احساسی دارد، اما امیر هیچ‌وقت احساساتش را بیان نمی‌کرد. همیشه در لاک خودش فرو می‌رفت، انگار ترس داشت که اگر حرف بزند، چیزی شکسته شود.

شام آماده شد. لیلا با دقت بشقاب‌ها را چید، اما فضای آشپزخانه همچنان سنگین بود. هیچ‌کس حرفی نزد. فقط صدای قاشق و چنگال‌ها روی بشقاب‌ها و اخبار تلویزیون که در پس‌زمینه پخش می‌شد، سکوت را می‌شکست.


— غذا رو دوست داشتی؟ — لیلا سعی کرد مکالمه را شروع کند.

— خوب بود. — امیر پاسخ داد، بدون آنکه نگاهش را از تلویزیون بردارد.


لیلا احساس کرد گویی در یک تونل بی‌پایان تنهاست. او نیاز داشت امیر احساساتش را بیان کند، حتی یک جمله‌ی ساده مثل "منم خسته‌ام، ولی ایده‌ی مسافرت عالیه." یا "امروز سخت بود، اما خوشحالم که کنار تو هستم." اما انگار امیر ترجیح می‌داد در سکوت غرق شود.

بعد از شام، هرکدام به سمت کارهای خودشان رفتند. لیلا کتابی برداشت و سعی کرد بخواند، اما کلمات در برابر چشمانش تار می‌شدند. ذهنش پر از سوال بود: "چرا امیر اینقدر سرد شده؟ آیا هنوز دوستم دارد؟ یا شاید من کاری کردم که از من دور شده؟"


از طرفی، امیر در اتاق کارش نشسته بود، به صفحه‌ی کامپیوتر خیره شده بود، اما ذهنش جای دیگری بود. او لیلا را دوست داشت، اما نمی‌توانست بیان کند. همیشه با خودش فکر می‌کرد: "اگر حرف بزنم، شاید احساساتم را درست منتقل نکنم... شاید باعث سوء تفاهم بشوم. شاید لیلا فکر کند ضعیفم."

ترس از قضاوت شدن، از دوران کودکی با او همراه بود. پدرش همیشه به او گفته بود: "مردها گریه نمی‌کنند. مردها احساساتشان را نشان نمی‌دهند." و حالا این باور عمیقاً در وجودش ریشه دوانده بود.


وقتی لیلا به اتاق خواب رفت، امیر هنوز پشت میز کارش بود. لیلا به تنهایی دراز کشید و به سقف خیره شد. اشک‌هایش را پنهان کرد، اما قلبش فریاد می‌زد.

ساعتی بعد، امیر وارد اتاق شد و بی‌صدا کنار لیلا دراز کشید. سکوت دوباره حاکم شد، اما این بار لیلا تصمیم گرفته بود سکوت را بشکند.


— امیر... — صدایش لرزید. — تو هیچ‌وقت نمی‌گی که خوشحالی، ناراحتی، یا چی فکر می‌کنی... من همیشه احساس می‌کنم تنها هستم، حتی وقتی کنار تو هستم.


امیر لحظه‌ای سکوت کرد، انگار درگیر نبردی در ذهنش بود. قلبش به تپش افتاده بود، اما این بار تصمیم گرفت فرار نکند.


— لیلا... — صدایش آرام و لرزان بود. — من... من همیشه حس می‌کنم حرف زدن کافی نیست. می‌ترسم نتونم درست بگم که چی تو دلمه. می‌ترسم تو رو ناراحت کنم.


لیلا برگشت و به چشمانش نگاه کرد. برای اولین بار بعد از مدت‌ها، امیر در چشمانش نگریست، بدون فرار.


— کافی نیست، اما شروعش مهمه. — لیلا لبخند زد و دست امیر را گرفت. — همین که گفتی، یعنی یه قدم برداشتیم.


امیر احساس کرد گویی سنگی از روی سینه‌اش برداشته شده. شاید ترسش بی‌دلیل بود. شاید لیلا بیشتر از آنچه فکر می‌کرد، او را درک می‌کرد.


— امروز واقعاً روز سختی بود... — امیر شروع کرد، با احتیاط. — رئیسم باز هم پروژه‌ی جدیدی رو به من تحمیل کرد و من احساس می‌کنم تحت فشارم.


لیلا دستش را محکم‌تر فشرد. — می‌تونستی به من بگی. من همیشه گوشم برات بازه.


امیر آهی کشید. — می‌دونم... ولی عادت کردم همه‌چیز رو تو خودم نگه دارم. از بچگی یاد گرفتم که احساساتم رو نشون ندم.


لیلا نزدیک‌تر شد. — اما اینجا خونه‌ست، امیر. جاییه که باید راحت باشی. جاییه که می‌تونیم با هم حرف بزنیم، حتی اگه حرف‌هامون ناقص باشن.


امیر احساس گرمایی عجیب در قلبش کرد. شاید واقعاً وقتش بود که تغییر کند. — راستی... ایده‌ی مسافرت خیلی خوبه. فکر کنم بهش نیاز داریم.


لیلا خندید، خنده‌ای که ماه‌ها از چهره‌اش غایب بود. — پس قراره بریم؟


— آره... — امیر این بار با اطمینان پاسخ داد. — و قول می‌دم بیشتر باهات حرف بزنم.


آن شب، سکوت میانشان شکسته شد. نه به‌طور کامل، اما قدمی کوچک در مسیری طولانی بود. شاید رابطه‌شان هرگز بی‌نقص نباشد، اما حداقل حالا می‌دانستند که سکوت، تنها راه حل نیست.

(داود خاکی)

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

**#عشق_و_سکوت** **#ارتباط_عاطفی** **#رابطه_زوجین** **#احساسات_سرکوب_شده** **#گفتگو_در_رابطه** **#داستان_عاشقانه** **#موانع_ارتباطی** **#تغییر_برای_عشق**

ارتباط عاطفیسکوتزوجروانشناسیاحساس
۱
۰
Davoud Khaki
Davoud Khaki
davoud.khaki@ اینساگرام من روانشناس | متخصص فرسودگی شغلی و سلامت روان در محیط کار | مربی سخنرانی و کارگاه‌های سازمانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید