درد پاشنه صبحها بدتر بود. دردش تا حدی بود که توان راه رفتن نداشتم. بهزور خودم را میکشیدم. میکشیدم که دیرم نشود. دیر نرسم. دیر شده بود و حس میکردم عقب ماندم. حس عقب ماندن، عقب نگهم میداشت.
روزها سخت و بد میگذشت. هفتهی پیش ترسناک بود و روزهای آخرش ناامیدکننده. ثمرهی آن روزها، اضطراب و بیخوابی این هفته بود. شنبه روز سخت و تلخی بود. یکشنبه و دوشنبه هم. سهشنبه ساعت 5 نمودار کلافگیِ من اما، به اوج رسید. دو دعوای نصف نیمه را از سر گذراندم. آقای میم سراغ آقای «ر» را گرفت. طبق معمول «ر» بیخبر رفته بود تا قلههای بیشتری را فتح کند!
نبودِ «ر» باعث شد آقای «م» بهناچار من را خطاب قرار دهد. همین بهانهی گفتوگویمان شد. گفتوگو بعد از دعوای زیرپوستی ِسنگین و سخت. دعوایی که پس از تجربهی عمیق دوستی و رفاقت بهیکباره رخ داد و بر سرمان آوار شد. سر«مان» را نمیدانم، اما بر سر من خراب شد. تا پیش از روزهای نحسی که گذشت، صداقت بود و اعتماد. که بهیکباره فروریخت. تا جایی که بهحکم ادب و اجبار سن و سال به سلام خشک تن میدادیم.
حاشیه و حماقت مشتی ابله همیشه آدم را زمین میزند و جایی که من در آن کار میکردم پر بود از حاشیه و بلاهت؛ از آدمهای کوتوله! قدم کوتاه شده بود و این تمام چیزی بود که آزارم میداد. گزارش من خطایی داشت که برایم باورپذیر نبود. ماحصل سهلانگاریام دعوا شد و حاشیه. حاشیههایی که انتهایی نداشت و تنها قد من را کوتاه میکرد. این بود که آزارم میداد. بعد از گفتوگو با آقای میم به هم ریختم. خجالت میکشیدم. از «میم» و از خودم. تلاشم را کرده بودم. اما به حاشیه باخته بودم. احساس سرافکندگی کردم و از درون شکستم. هرچند آقای «میم» من را مقصر نمیدانست اما من این گزارش و آن خطا را انگار که خودم میدانستم و خرد شدم.
همیشه سعی را کرده بودم. سعیام را نمیدیدم اما حضورش را حس میکردم. نه از تلاشم و نه از خودم، از هیچیک، راضی نبودم. سردرگم بودم و خسته. دلم معجزه میخواست. شاید هم اتفاقی خیلی سادهتر از معجزه کارم را راه میانداخت. چیزی شبیه مهربانی یک آدم یا احترام و تشویقش. نمیدانم.
اما یک چیز را میدانستم. درد. درد پا امانم را بریده بود. دردی که به گمانم، خبر از مشکلی اساسی میداد. آقای الف معتقد بود خار پاشنه است. اما از گزگز و خوابرفتگی دستوپایم خبر نداشت. خار پاشنه نبود. مشکل جدیتر بود. مشکل گزارش من هم، چند کلمهی اضافه و اشتباه تایپی نبود؛ فرسایش میان خروار حاشیهی ریزودرشت، چشیدن تلخی تحقیر بیدلیل و بیجا و حضور میان آدمهای کوتوله بود!
این روزها سخت و بهغایت ناراضی بودم. دستوپایم خواب میرفت؛ سردردم با قرصهای میگرن مهار نمیشد و نوشتهها را تار میخواندم.
حس میکردم عقب ماندم. حس عقب ماندن، عقب نگهم میداشت.