داروگ
داروگ
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

من از نهایت شب حرف می‌زنم، از نهایت تاریکی

نوشته‌های این مدت من خیلی بی سر و ته شدند..مثل افکارم، مثل آرزوهایم و خیلی چیزهای دیگرم..کلا من هیچ وقت آدم خوشحال و سرخوشی نبودم، گاهی با خودم فکر می‌کردم اینکه همیشه یک غمی ته دل دارم شایدناشی از افسردگی یا هر چیز غیرعادی دیگری‌ست. اما صحبت‌های چند ساعته‌ام با یک روانشناس خط بطلانی بود بر همه تصوراتم.

چهار سال پیش بود که قاطع به من گفت افسرده نیستی و فقط باید میزان فعالیت‌های روزانه‌ات را بیشتر کنی تا انرژی زیاد فکر و جسمت آزاد شود.

من گذشته پرماجرا، شلوغ و سختی داشتم. البته سخت برای من. همه این‌ها خلاف ظاهر آرام و لبخندهای همیشگی من است. لبخندی که به لطف کرونا دیگر زیاد دیده نمی‌شود.

سه سال اخیر شرایط را بیش از قبل پذیرفتم، شاید به دلیل حضور در محیط رسانه و صمیمی و هم‌کلام شدن با آدم‌های رنگارنگی که هرکدام داستانی با خود داشتند، شاید بالا رفتن سن و سال دلیل دیگرش بود؛ شاید هم هرچیز دیگری دلیلش بود.نمی‌دانم اما این را می‌دانم که همه چیز بهتر از مثلا ده سال قبل بود. لااقل من آرام‌تر بودم؛ تا ۷ ماه پیش. دوباره زلزله‌ای هرچه ساخته بودم را ویران کرد.

غمِ این‌بار جنسش فرق داشت. نمی‌دانم بگویم چگونه بود..هرچه بود بدترین غمی بود که تا به امروز چشیده بودمش..کاش می‌مردم، کاش لال می‌شدم، کاش و ای کاش‌هایی که تمام نمی‌شود و این غم تا امروز دمی مرا رها نکرد و هر روز دردش را به‌سان دردی تازه در روح و روانم می‌چشم.

پیشنهاد کار دارم، کارهای خوب با دوستان خوب اما توان پذیرفتن ندارم، اصلا نمی‌دانم چه شد آرامم گرفت و ترم یک دانشگاه را به دو به رساندم. ترمی که شاید ترم آخرم باشد و انصراف دهم..حال من خوب نیست بدش اینجاست که همیشه با هر غمی که داشتم، انگیزه‌های بزرگی در سر داشتم. الان می‌فهمم که این انگیزه‌ها حکم مسکن و آرامبخش را برایم داشت و محرک من بود در همه این سال‌ها، کمکم کرد،با همه سختی‌ها، مسیر زندگی را مثل آدم‌هایی که مشکل بزرگ نداشتند طی کنم.

اما این‌بار مشکل اینجاست که انگیزه‌ای برایم نمانده. احساس می‌کنم در کنجی گرفتارم که هرچه دست و پا می‌زنم کسی صدایم را نمی‌شنود. رعنا داستانم را تا حدی می‌داند. همیشه او جور دیگری مرا فهمیده است. آن‌جور که من هستم. رعنا معتقد است من افسرده شده‌ام و این بار، برخلاف همیشه، دیگری خودم از پس خودم برنمی‌آیم. رعنا می‌گوید باید دردم را دستم بگیرم و بروم این طرف و آن طرف تا بلکه چاره‌ و درمانی برایش بیابم. اتفاقا دکانی را هم پیدا کردم و همین روزها سراغش می‌روم. موضوعی که همیشه با آن کلنجار می‌رفتم؛ اینکه غم و غصه عرضه‌کردنی نیست اگر هم باشد باید خریدارش یا شنونده‌اش آدم بسیار لایقی باشد.

شاید این تصور خطا باشد اما تصور من بود، به خطا.

تازه می‌فهمم هر غمی هم که باشد، انگیزه که باشد، مهم نیست..آدم می‌تواند باروبندیلش را ببندد و از نقطه جدیدی آغاز کند. اما برای من چیزی نمانده..نمی‌دانم راهم را خواهم یافت یا نه..راستش من آدم مذهبی‌ای به حساب می‌آیم ولی حس می‌کنم مذهب برای حال من دوایی ندارد و این را هم بگویم که تنها همین مذهب باعث و بانی زنده بودن من است..چراکه نبودن را به بودن، با حال و روزی که اوصافش رفت، منطقی‌تر و عقلایی‌تر از هر وضعیت دیگری می‌دانم.

این‌ها را امروز، ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰ نوشتم، و قصد دارم هر روز از حال خودم بنویسم. حالی که باید منتظر بمانم ببینم سروسامان پیدا می‌کند یا نه..

این روزها شعرهای فروغ بیشتر به حال و هوایم می‌خورد.

من از نهایت شب حرف می‌زنم، من از نهایت تاریکی...

به سراغ من اگر آمدی ای مهربان، برای من یک چراغ بیاور که با آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم!

تنهاییغمامیدناامیدیانگیزه
قاصد روزان ابری داروگ! کی می‌رسد باران؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید