خانهی ما اوایل خیابان عریض و طویلی بود که ابتدای آن به بلوار خیابان اصلی و انتهای آن به دشتی پر از تپهماهورهای کوچک و بزرگ میرسید. از میان آنهمه تپه که از دور رنگشان به چیزی مابین سبز و قهوهایِ سیر میزد و پوشیده از بوتههای کوچک و سبز خار بود، یکیشان که نه چندان بلند بود که از دسترس خیال آدمی دور باشد، و نه چندان کوتاه که ارزش پرورش تخیل را نداشته باشد، توجه کودکانهام را مخصوصا شبهایی که ماه بر فرازش قرار میگرفت، عجیب به خود جلب میکرد؛ چنان که روزها و شبها را با خیال فتح آن تپهی پوشیده از بوتههای کوچک و سبز خار میگذراندم. حتی یک بار به برادرم هم نشانش داده بودم و تاکید کرده بودم که با توجه به اینکه درست در انتهای خیابان واقع شده، رفتن و رسیدن بهش نباید کار سختی باشد که میان حرفم دویده و گفته بود: «خیال میکنی نزدیکه و رسیدن بهش راحته ولی راه که بیفتی میبینی خیلی دوره. تازه بالا رفتن ازش هم خیلی سخته.» و من برای حراست از رویای دیرینهام بیدرنگ حرفش را رد کرده بودم که: «نه، ببین هم نزدیکه، هم بلند نیست، هم تقریبا کوچیکه، هم صافه. راحت میشه ازش بالا رفت» که باز هم جواب داده بود: « چون دوره فکر میکنی کوچیکه ولی وقتی بهش برسی میبینی اصلا اونجوری که فکر میکردی کوچیک نبود» و بعد هم بیاعتنا رفته بود سراغ بازی خودش.
استدلال منطقی برادرم اگرچه گاهی به فکرم وامیداشت، اما در نهایت برای ذهن کنجکاو و جستجوگرِ کودکانهی من، این توجیهها به قدر کافی بازدارنده نبودند و کماکان هر بار جلوی درِ خانهمان میایستادم، اولین کارم زُل زدن به تپهی انتهای خیابان عریض و طویل محل زندگیمان بود و غوطهور شدن در خیال رسیدن و فتحش.
روزی که بالاخره همهی جراتم را جمع کردم تا تصمیمم را برای فتح آن تپه عملی کنم، از دخترک همسایه بغلیمان که حالا حتی اسمش را هم به یاد نمیآورم خواستم همراهیام کند. چرا؟ چون با همهی جسارتی که به خرج داده بودم از اینکه این مسیر را تنهایی طی کنم کمی میترسیدم و خب برای همین از دوستم که همان دخترک بود، خواستم همراهیام کند و البته این را هم ازش خواسته بودم که از خانوادههایمان اجازه نگیریم چون به طور قطع اجازه نمیدادند و در نتیجه رویای رسیدنمان به تپه عقیم میماند. گمان میکردم از راه افتادن ما تا رسیدن و بالارفتن از تپه و بازگشتمان، زمان زیادی صرف نخواهد شد؛ در عوض به آرزویی که مدتها در سرم پرورانده بودم میرسیدم. حتی میتوانستم بعدتر پُزش را به برادرم که همیشه رأیام را میزد و میگفت مقصد دور است و ناممکن هم بدهم و فاتحانه بهش بگویم: «دیدی تونستم؟ دیدی دور نبود؟»
این است که بالاخره در روزی که قرار بود من برای بازی روزانه بروم خانهی دخترک، حوالی ظهر یک روز گرم تابستان که آفتاب تقریبا سرتاسر خیابان را گرفته بود و جز خطوط نسبتا باریکی کنار دیوارها و مختصری زیر درختها، هیچ سایهای نمیشد پیدا کرد، راه افتادیم به سمت تپه و از آنجا که از همان ابتدا تپهی محبوبم را مقابلم میدیدم، و تمام مسیری که باید طی میکردیم مسیری مستقیم بود، به سمتش رفتن کار غیرممکنی به نظرم نمیرسید.
اگرچه خوشحال بودم، اما ته دلم مضطرب و هیجانزده هم بودم، چون مدام با خودم میاندیشیدم که اگر واقعا حرفهای برادرم درست بود چی؟ اگر نمیرسیدیم؟ اگر گم میشدیم؟ اگر پیدا نمیشدیم و شب میشد و «برونکا» از قلعهاش بیرون میآمد و ما که بچه بودیم را میدید و میخورد چی؟ (توی عالم بچگی خیال میکردم همهی کوهها برونکا دارند و شب که میشود بیرون میآیند تا اگر بچهای تنها بود را بگیرند و بخورند) با اینهمه به راهمان ادامه میدادیم به امید فتح آن قلهی نه چندان بزرگ و نه چندان کوچک پوشیده از بوتههای کوچک و سبز خار انتهای خیابان عریض و طویل محل زندگیمان.
وقتی به قدر کافی از خانه دور شده بودیم فهمیدم راه، برای پاهای کودکانهمان زیادی طولانیست با اینهمه اما نمیخواستم تسلیم خستگی شوم و حالا که اینهمه را آمده بودیم، باید به مقصد میرسیدیم. با این حال، چیزی که برایم قابل درک نبود، خیابانی بود که در امتداد مسیر، مدام عریضتر و طویلتر میشد؛ شاید هم به اضطراب و تردیدم افزوده میشد که اینطور به نظر میرسید. انگار کِشی شده بود که هی کِش میآمد تا مقصدمان را دورتر کند و تحقق آرزویم را البته بعیدتر. با دخترک دست هم را گرفته بودیم و بی آنکه حرفی بزنیم در سکوت ظهر گرم تابستانِ خیابانِ خلوت میرفتیم. همینطور میرفتیم. همینطور میرفتیم و نمیرسیدیم. همینطور میرفتیم و نمیرسیدیم و میترسیدیم. ترسی که از همان ابتدای مسیر، ذرهذره وجودم را گرفته بود، با صدای گریهی بلند دخترک همسایه که پشت هم تکرار میکرد: «ما گم شدیم!» به اوج رسیده بود. اشک توی چشمهام جمع شده بود اما برای آنکه دخترک بیشتر نترسد، نمیدانم چرا؛ شاید چون خودم را مسئول آن وضعیت میدانستم، یا شاید هم از سرِ آندسته از ازخودگذشتگیهای بیمورد که آدمها در زندگیشان مرتکب میشوند بود که دستش را محکمتر گرفتم و دلداریاش دادم که: «من راهو بلدم. الان برمیگردیم» اما واقعیت آن بود که راه را بلد نبودم و سرگردان دور خودمان زیر ظل آفتاب سوزانی که حالا همه جا پهن شده بود و انگار همهی سایههای جهان را، حتی سایههای مختصر درختهای جوانی که در برابر ابعاد آن خیابان عریض و طویل اساسا به چشم نمیآمدند را در خود بلعیده بود، میچرخیدیم؛ با ناامیدی به خیال رسیدن به تپه، و به امیدی اندوهبار برای پیدا کردن نشانهای آشنا که کمکمان کند زودتر راه خانه را پیدا کنیم و برگردیم... آه...؛ خسته و تشنه و ترسیده پرسه میزدیم؛ تپهی محبوبم حالا کمی نزدیکتر اما مسیرش پرپیچوخمتر و چالشیتر شده بود. از این فاصله بهتر میدیدمش؛ باشکوه و خواستنی بود و شور رسیدن بهش همچنان در وجودم میجوشید. اما با دلی خونشده نگاهش میکردم چون صدای گریههای ممتد دخترک همسایه از سر تشنگی و ترس و خستگی که گوشم را میخراشید، وحشت گم شدن و هراسِ هرگز راه خانه را پیدا نکردن، نایی و چارهای برایم باقی نمیگذاشت.
دخترک دستم را رها کرده بود و گریهکنان پا بر زمین میکوبید که: «من میخوام برم خونهمون». من محو تماشای تپهی موردعلاقهام بودم که ناگهان دخترک شروع کرد به دویدن به سمت خیابان. من که سیل اشکم هر لحظه میرفت که سرازیر شود، در کشمکش میان علاقه و وظیفه، دوباره نگاهی از سر حسرت به تپهی نه چندان بزرگ و نه چندان کوچک انتهای خیابان عریض و طویل محل زندگیمان انداختم و درنهایت پشت به آن، دویدم تا دخترک؛ بازویش را گرفتم و تسلیم یک گوشه ایستادیم به امید اینکه کسی برای پیدا کردنمان راه افتاده باشد سمت آن حوالی. خورشید گرم و سوزان تابستان میتابید و من با همهی وجودم انبوهی از ایکاشها را در ذهنم ردیف میکردم؛ ای کاش تنها آمده بودم، ای کاش بزرگتر بودم، ای کاش ماه روزها هم آن بالا[ی تپه] بود، ای کاش خورشید همینطور بتابد. ای کاش امروز آنقدر طولانی بتابد که شب نرسد. تصور شب ماندن در آن برهوتِ بیآدم، لرزه بر تنم میانداخت.
همچنان یک گوشه ایستاده بودیم؛ صدای گریهی دخترک همسایه از سر خستگی قطع و به غر زدنهای گاه و بیگاه تبدیل شده بود و من که حالا همهی اندوه و دلهرهی جهان، توأمان در وجودم انباشته شده بود، چشمم به راه بود تا اینکه اتفاقی که منتظرش بودیم افتاد؛ خودش بود. از دور پیکان طوسیرنگ بابا را شناختم که شبیه آنهایی که به دنبال گمشدهای میگردند آن حوالی میچرخید. همین لحظه بود که همهی اضطراب و هیجانم تبدیل به صدا شد و با همهی وجودم از جا پریدم، دستهام را در هوا تکان دادم و بی وقفه فریاد میزدم: «بابا» و درست آن لحظه بود که دیگر با خیال راحت اشکهایی را که تا آن موقع کنترلشان کرده بودم، رها کردم.
بابا ما را دید؛ دور زد و آمد جایی که ایستاده بودیم. به سرعت از ماشین پیاده شد و در حالی که چهرهاش از خشم و نگرانی برافروخته بود براندازمان کرد و همچنان که تقریبا با فریاد میپرسید: «کجا رفته بودین شما؟» و من هم از دیدن چهرهی برافروختهی پدر حسابی ترسیده بودم، آمد سرم را میان دو دستش گرفت و با نگرانی بوسید و سوارمان کرد.
جثههامان آنقدر کوچک بود که هر دو روی صندلی جلو جا شدهبودیم. دخترک همسایه، حالا دیگر جوری ساکت شده بود و روبرو را نگاه میکرد که شک میکردی او همانی بوده که تا همین چند دقیقهی پیش یکریز پا بر زمین میکوبیده، گریه میکرده، بهانه میگرفته و پا به فرار میگذاشته. من اما هقهق بعد از گریهای که بیشترش بابت اندوهم بود تا ترسم، هنوز همراهم بود و بابا که حالا کمی از برافروختگی چهره و نگرانیاش کم شده بود، با عصبانیتی کنترلشده میپرسید: «برای چی اومده بودین اینجا؟!» و من میان هقهق، انگار که پس از تحمل اینهمه رنج بالاخره سوال دلخواهم را ازم پرسیده باشند، به خیال اینکه حتما بابا بعد از فهمیدن قضیه، خودش ما را به تپهماهور آرزویم خواهد برد، برای لحظاتی همه چیز را فراموشم شد و چشمهام برقی زد؛ سرم را به عقب برگرداندم و با دست تپهی انتهای خیابان عریض و طویل محل زندگیمان را نشانش دادم و گفتم: «میخواستیم بریم اونجا؛ روی اون تپه، ولی خیلی دور بود» بابا با چشمغرهای بهم غرید که: «کی بهت اجازه داده تنهایی بری اونجا؟ دعواتون کنم حالا؟! دیگه نبینم تنهایی و بدون اجازه پاتو از خونه بذاری بیرونهااا. فهمیدی؟؟» من با اینکه از امنیت حضور بابا دلم گرم بود اما چیزی در درونم فروریخت و پس از مکثی کوتاه گفتم: «چشم». از آن «چشم»هایی که معنیاش دست کشیدن همیشگی از خیال رسیدن به رویایی معصوم و دور و دراز بود.
به خانه که رسیدیم، خیلی زود متوجه اوضاع شدم؛ مامان بعد از اینکه دیده بود من نیستم به اداره بابا زنگ زده بود و بابا خودش را سریع به خانه رسانده بود.
بابا دخترک همسایه را به پدرومادرش که جلوی در خانهشان منتظر ایستاده بودند تحویل داد و تا خودش ماشین را توی حیاط پارک کند، به من گفت بروم تو. اگرچه دلم میخواست صبر کنم تا همراه با خودش وارد خانه شوم اما با تخمین اوضاع، آزادی عمل و حق انتخاب زیادی نداشتم.
جو خانه عجیب سنگین بود. این را وقتی وارد هال شدم فهمیدم که همهی اعضای خانواده در سکوت مطلق نگاهم میکردند. سنگین و آهسته دو قدم پیش آمدم و میان درِ فلزی هال و در چوبی آشپزخانه، شانهی راستم را به دیوار راهرو تکیه دادم، و با صدایی که گویی از ته چاه میآمد سلامی کردم و با ترس و شرمندگی ابتدا نگاهی به مامان انداختم که از همان نگاه گذرا دانستم حال و روز خوبی ندارد؛ انگار گریه کرده بود، و بعد به خواهر و برادرها که توی همان سکوت هم میتوانستم استرس را در چشمهایشان بخوانم.
احتمالا رنگ رخسارم هم چنان خبر از سر درونم میداد که مامان از خواهرم خواست برایم یک لیوان آبقند درست کند و بیاورد. از سکوت مامان میترسیدم؛ خداخدا میکردم بابا زودتر در حیاط را ببندد و بیاید. قبل از اینکه خواهرم لیوان آبقند را به دستم بدهد مامان بهش گفت: «خودت بهش بده» و هر جرعه از لیوان آبقند که از دست خواهرم مینوشیدم به مثابه قلوهسنگی بود که از گلویم پایین میرفت.
بابا بالاخره آمد و همانطور که درِ هال را پشت سرش میبست گفت: «ته خیابون پیداشون کردم. میگن میخواستیم بریم بالای اون تپهها!». اون تپهها؟! آن تپهها نبودند که. یکیشان بود؛ فقط یکیشان بود که به من جرأت خطر کردن بخشیده بود. این تفاوت مهم را خوب میفهمیدم اما توان تبیینش را نداشتم. بعد از حرف بابا، برادرها با صدایی نهچندان بلند، زدند زیر خنده و من که نمیفهمیدم چرا به آرزوی من میخندیدند، غمگینتر میشدم. نمیفهمیدم چرا آرزوی بزرگ من باید برای آنها اینقدر بیمقدار و ناچیز باشد که اینطور قضاوتش کنند. بعد هم جوری که اخطاری به همه داده باشد، تن صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد:«از امروز دیگه نبینم کسی بیخبر و بدون اجازه از خونه بره بیرون!» و همانطور که میرفت توی اتاق سمت چپ تا لباسش را عوض کند، دیدم که با چشم اشارهای به مامان کرد که یعنی «کاریش نداشته باش». برخلاف انتظارم، مامان با اینکه عصبانیتش از کار من از چهرهاش پیدا بود، دیگر چیزی بهم نگفت و اتفاقا باهام مهربانتر هم رفتار میکرد هرچند با چاشنی دلخوری و عصبانیت.
یک سال بعد، ما از آن خیابان عریض و طویل که انتهایش پر از تپهماهورهای کوچک و بزرگ پوشیده از بوتههای سبز خار بود، نقل مکان کردیم به یک جای دیگر، اما تا روزی که از آنجا برویم و بعدها، همچنان رویای فتح تپهی پوشیده از بوتههای سبز خار و حسرتش _و آخ از حسرتش_ همیشه همراهم ماند.
پس از گذشت سالهای طولانی، آن خیابان هنوز هم عریض و طویل است؛ نه به هیبت تصور دوران کودکیام اما هنوز هم آرزوی هدررفتهی کودکی را به یادم میآورد. حالا توی پیادهروی جلوی خانه قدیمیمان اگر بایستم، دیگر نمیتوانم تپه را ببینم چون مقابلش را ساختمان ساختهاند و تپهماهور محبوب دوران کودکیام، اگرچه هنوز سرجایش است اما پشت تراکم ساختمانها پنهان شده. حالا آن تپه، نه چندان دور است و نه رسیدن بهش سخت، اما احساسی که بعد از اینهمه سال، هر بار از دوباره قرار گرفتن در آن خیابان پیدا میکنم هنوز حسرت است؛ حسرت نزدیک شدن اما نرسیدن به رویای شیرین کودکیام. رویایی که حالا اگرچه کاملا دستیافتنیست اما چیزی از بار حسرتی که از کودکی به جانم نشسته را نخواهد کاست. اتفاق آن روز گرم تابستان، اگرچه حالا برای خانواده، به خاطرهای بامزه از خلبازی کودکی من تبدیل شده و با هر بار یادآوریاش من هم پا به پای آنها میخندم اما کیست که بداند اندوهش هنوز ته وجودم تهنشین است. کیست که بفهمد حسرت، همیشه حسرت خواهد ماند.
فروردین ۱۳۹۹