صدای شیون وهمآلود زنی در دوردست میپیچد توی گوشم؛ سرآسیمه بلند میشوم، با یک دست پرده را که در باد میرقصد میگیرم و با دست دیگرم بی آنکه شبِ بیرون را نگاه کنم، پنجره را میبندم و بیدرنگ مچاله میشوم توی کاناپهی همان گوشه و زانوهام را بغل میگیرم. قلبم دیوانهوار میکوبد. تلاش میکنم نفسی عمیق بکشم که درد، سرزده از راه میرسد. بیخیال نفس عمیق میشوم و سرم را روی زانوهام خم میکنم. زل میزنم به نور زرد آباژور؛ تنها نقطهی روشن خانه. همه جا ساکت است. میکوشم برگردم به حال و هوای چند دقیقه پیش از شنیدن آن صدا. قلبم دارد دوباره بازی درمیآورد که هم هیچ حوصلهاش را ندارم. تمام فکرم ملتهب شده است. صدا پوستهی سکوت را دریده، از گوشهایم گذشته و تا پیچیدهترین لایههای مغزم پیش آمده است. خانه ساکت است، حتی آن سوی پنجره نیز، اما پژواک صدا در درونم هیاهویی به پا کرده. انگار که آمده باشد تا به فکر ملتهبم جهت بدهد. ذهنم بیرمق کورمال کورمال میدَود پیِ خیال و فلسفهی همین چند دقیقهی پیش. جستجوی بیهودهایست. تا این قلب اینطور وحشیانه میتازد کاری نمیشود از پیش برد. این عصیان مستأصل را خوب میشناسم. دستم را رویش میگذارم تا احساس بیکسی نکند، بلکه آرام بگیرد؛ بیفایده است. از لیوان آب روی میز عسلی جرعه جرعه مینوشم. در این حین، از ذهنم این فکر میگذرد که حال خوشی که به آرامی رخنه کرده در لحظات آدمی، میتواند به چشمبرهمزدنی تبدیل شود به شوربختی و آنچه با ثانیههای صامتش کرده به تمامی، آوارشدگی. تاوان ثانیههای سعادتمندی را هم، سالهای تاریک به درازای قرون کشیدهشده میدهند.
از جا بلند میشوم و میروم سمت پنجره، پرده را کنار میزنم و بی هوا تصمیم میگیرم خیالِ خاطره را در واقعیت تجسم کنم: حالا آنچه آنسوی پنجره میبینم درست همان است که میخواهم؛ همان که بود، با همان جزییات بیاهمیت دلنشین. صدای شیون وهمآلود زنِ دوردست، دوباره در گوشم میپیچد. چشمهام را باز میکنم. پرده، پشت پنجرهی بسته تکان میخورد. پنجره کوچک شده است و شب، آوار. مرز خیال و خاطره و واقعیت را گم کردهام. بغضِ آماسکرده در گلویم شکسته و روی ساعد دستم، خیسی قطرهی اشکی که از گوشهی چشمم چکیده را احساس میکنم. از طوفان درونم تنها همین را میشود دید. بیاختیار به یاد حرف پدرم میافتم که در موقعیتهای انکار، همیشه میگفت: «خدا رو ندیدی، به دلیل بشناس!» محتاط و آرام سعی میکنم دوباره عمیق نفس بکشم و این بار از درد خبری نیست.
چشمهام را دوباره میبندم: پرده در نسیم اردیبهشت میرقصد، تصویر دلخواهم آنسوی پنجره در جریان است. همان که بود؛ با همان جزییات بیاهمیت دلنشین. قهر روزگار هنوز پنجه در گلویم نیانداخته، مجال دیوانگی برقرار و «زیستن و معجزه کردن»، هنوز زیباترین رنج دنیاست. کاش خوابم میگرفت.
اردیبهشت ۹۹