Jewsus
Jewsus
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

مامانت کو؟ (داستان)

۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
این پاراگراف اول که بولد هست، از قبل داده شده و من فقط ادامه دادمش.

بابا از راه رسید، مستقیم رفت سر یخچال و پارچ قرمز پلاستیکی را سر کشید. من ایستادم جلوش. صدای قورت قورت آب خوردنش را دوست داشتم. خوشم می آمد که آب از لای ریش های توپی اش می‌چکید پایین. لب هایش ترک خورده بود و زیر بغلش خیس از عرق بود. پارچ را تالاپی کوباند روی کابینت و گفت : مامانت کو؟

هنوز نیومده خونه؟

دستش رو گرفتم و به سمت اتاق راهنماییش کردم. مژده رو صدا زدم تا قرص‌های بابا رو آماده کنه و سر وقت بهش بده.

+: «بابایی، پاشو نوبت عصر رو حاضر کن قربون دستت.»

مژده غرغرکنان بلند شد و پلاستیک قرص ها رو برداشت و شروع کرد به شمردن: دونپزیل، گالانتامین، ... و لیست ادامه داشت. رفتم پیش ماهرخ که داشت غذا حاضر میکرد. بوی قیمه می اومد.

+: «حالا چی شده که قیمه درست میکنی؟ تو که همش میگی قیمه غذای روزهای خاص امونه.»

سرشو برگردوند به سمتم و لبخند زد.

+: «دیروز لیمو عمانی هایی که خریدی رو کجا گذاشتی؟ هر چی میگردم پیدا نمیکنم. اگه حال داشتی از سر کوچه چندتا بگیر بیار.»

لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم. قبل از اینکه از در برم بیرون یادم اومد دیروز لیموها رو از چرخ بیرون نیاوردم و مونده ان همونجا. رفتم لیموها رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه گذاشتم روی کابینت دم دست مرجان. نگاهم کرد و لبخندزنان لیموها رو برداشت.

+: «چقدر سریع رفتی اومدی.»

منم بهش لبخند زدم ولی بهش حسودیم شد که چجوری همیشه شوخ طبعی اش رو حفظ میکنه. یه استکان چایی ریختم و رفتم نشستم جلوی تلویزیون. اخبار روشن بود و گوشم رو پر میکرد ولی فکرم طبق معمولی راه خودش رو میرفت. پیری هنوز واسم ترسناکه. بعضی وقتا فکر میکنم کاشکی درخت بودم. درختا پیری حالیشون نیست، یعنی براشون برعکسه حتی: هر چی پیرتر، قویتر و باعظمت تر، پر شاخ و برگ تر. غیر از قطع کردن و آتیش زدن هیچ چیز دیگه ای هم بهشون صدمه ای نمیزنه و اگه شرایط مساعد باشه میتونن چند صد سال عمر میکنن. واسه درختا هر زخمی یه جوانه است، هر طوفانی یه گرده پراکنی، هر شاخه ای یه تاب، هر برگی یه گل، هر درختی یه زندگی. کاشکی میتونستم به تناسخ باور داشته باشم. اگه میتونستم باور کنم که قراره بعد از مردن به عنوان یه درخت زندگی بعدی ام رو بگذرونم، احتمالا بیشتر لبخند میزدم. در عین رویاپردازی ها با درخت ها همذات پنداری هم میکنم. این همذات پنداری شاید بخاطر این قضیه اس که هر سال یه لایه بهشون اضافه میشه. فکر کن! یه درخت، یه گیاه زبون بسته میفهمه یه سال یعنی چی. دیدش به زمان با ما آدما یکیه. بعید میدونم بابا ایده ای از یه سال داشته باشه. حداقل تو این مدت اخیر که این بلای نکبتی سرش اومده. یاد بابا که افتادم فکر کردم از دم در اتاق یه سری بهش بزنم.

دراز کشیده بود، ظاهرا مشکلی نداشت و آروم بود. قرص هاش رو خورد، گذاشتم همونجا روی تخت چرت بزنه تا شام آماده بشه. قبل برگشتن صدای سرفه شروع شد. دیدم بابا خس خس کنان داره یه چیزی میگه. برخلاف انتظارم متوجه حضور من شده بود.

+: «محسن بابا، مامانت کجاست؟ نیومده هنوز؟»

معذب شدم. نگاهش کردم و راهمو به سمت آشپزخونه کج کردم. مهتاب بیچاره خیلی زحمت میکشه. زندگی همینجوریش هم سخته چه برسه به اینکه بخوای از یه پیرمرد مریض هم نگهداری کنی. من که نصف روز رو نیستم، همه اش گردن این بنده خداست. خیلی وقتا حس میکنم مقصر منم که باعث این اوضاع شدم. یکی دوبار هم بهش گفتم و در جواب گفت که این چیزا تقصیر کسی نیست و ممکنه واسه هر خونواده ای پیش بیاد. مغزم قانع میشه ولی زورم به حس گناهم نمیرسه. این فکر که زندگی مهتاب و مژده چجوری میتونست باشه هیچوقت ولم نمیکنه. اینکه اگه یکی دیگه به جای من تو زندگیشون بود، روزهاشون رو چطور میگذروندن. این فکرها خسته ام می کنن. بعضی وقتا فکر میکنم کاشکی درخت بودم.

درگیر همین چرت و پرتا بودم که صدای دخترم بلند شد. آخرین بشقاب رو آب کشیدم و از آشپزخونه به سمت اتاق روانه شدم. بابا و مهسا دیدم که کنار هم نشسته بودن. دستاشون تو دست هم بود و داشتن با هم حرف میزد. مهسا با ترس و نگرانی به بابا نگاه میکرد و منتظر بود من برسم.

+: «چی شده بابا جان؟ صدام کردی؟»

-: «دست خودم نبود بابایی، یه لحظه اعصابم خورد شد. از زیر زبونم در رفت.»

+: «چی در رفت؟ به بابابزرگ چیزی گفتی؟»

سرشو تکون داد. هر دوتامون میدونستیم چه خبر شده. بابا با چشم های خیس، به دیوار خیره شده بود. مهسا سرشو انداخت پایین و خجالت زده زانوهاش رو به هم چسبوند.

+: «مگه یادت نیست دکتر چی گفته بود؟ چندبار گفتم عکسا رو یه گوشه کناری قایم کنی؟»

مشغول داد و بیداد کردن بودم تا اینکه یه دست روی شونه ام حس کردم. یه گرمای آشنا.

+: «چه خبر شده مامانی؟ بگو ببینم.»

-: «هیچی بخدا فقط یه کلمه گفتم که اینقدر ازم نپرسه ننه جون کجاست. خسته ام کرد. هر یه قرصی که رو زبونش میذارم دوبار میپرسه.»

مهتاب به من اشاره کرد که بشینم پیش بابا و آرومش کنم. خودش هم دست مهسا رو گرفت و بردش بیرون. در رو بست ولی صدای حرف زدنشون می اومد.

+: «مامان جان تو که وضعیت رو میدونی. آخرین باری که پیش دکتر رفتیم عمدا گفتم بیا داخل که با گوشای خودت بشنوی. دردیه که درمون نداره، همه امون تو این خونه درگیریم. اگه بخوای درگیری اضافه هم درست کنی که همه چی بدتر میشه.»

صدای هق هق های ریز مهسا به سختی شنیده میشد.

+: «ماه پیش هم همین کار رو کردی کلی برات روضه خوندم که حواست باشه. تازه خدا رو شکر کن با اینکه ژنتیکیه هنوز بابات مشکلی پیدا نکرده. از این به بعد باید بیشترم مراقب باشی. حالا بیا بریم دو سه تا بشقاب مونده واسم آب بکش. بعدشم کمک کن با هم کیک رو درست کنیم.»

همینطور که از بیرون در اتاق دور شدن مکالمه اشون محو شد و من هم به خودم اومدم ولی فکرم طبق معمولی راه خودش رو میرفت. دیدم هنوز یه قرص تو دستام مونده. گذاشتمش رو زبون بابا و لیوان آب رو براش نگهداشتم و سر کشید. ایستادم جلوش. صدای قورت قورت آب خوردنش رو دوست داشتم. خوشم می اومد که آب از لای ریش های توپی اش میچکید پایین. لب هاش ترک خورده بود و زیربغلش خیس از عرق بود. بعد از قلپ اول با دستش لیوان رو زد کنار و گفت:

+: «مامانت کو؟ هنوز نیومده خونه؟»

داستانداستان کوتاهآلزایمرفراموشیداستانک
توضیحات لازمه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید