دختر بابا
دختر بابا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

بیستم فبریه

یکی پیام زده بود که بریم شام بیرون.

گفتم شام نمیخورم.

گفت نهار.

گفتم همون عصر بهتره.

ده دقیقه ای زودتر از من رسیده بود.

دفعه قبلی به شوخی تو جمع بهش گفتم ریشات و چرا زدی؟

امروز دیدم دوباره ریش گذاشته.

به خودم گفتم نمیتونستی اصلا حرف نزنی تو؟

لباس مرتب و اتو شده ای پوشیده بود، کت هم آورده بود، بجای کتونی کفش مردونه پا کرده بود.

شکلات واسم خریده بود، نمیدونم به چه مناسبت.

بعد از کافی شاپ خواست که قدم بزنیم.

گفت بریم کنار رودخونه و قدم بزنیم.

روی پل می ایستاد کنارم و زل میزد به دریا.

میگفت آروم راه بریم.

مرتب حواسش بود که من حالم خوب باشه، اذیت نشم، کیفم سنگین نباشه، پام درد نگیره، دستم دردنگیره، خسته نباشم، سردم نشه.

با دقت به حرفام گوش میداد، از علاقه هام می پرسید، از هفته ای که گذروندم می پرسید.

میگفت تفریح با بچه ها رو کنسل میکنم، بجاش باهم بریم بیرون.

میگفتم نه.

تقریبا سه ساعت راه رفتیم.

تمام این مدت فکرمیکردم که چرا من حسی که اون بهم داره و نسبت بهش ندارم، چرا من واسه دیدنش تیپ نزدم؟ چرا من دلم نمیخواست کنارش بایستم و غروب و تماشا کنم؟ چرا من میخواستم زودتر برگردم خونه؟

چرا در عوضش تمام این احساسات و به کسی پیدا می کنم که هیچوقت سه ساعت باهام قدم نمی زنه؟ هیچوقت نمیگه بمون کنارم تا با تو غروب آفتاب و تماشا کنم. کسی که هیچوقت نمیگه آروم قدم بزنیم تا دیرتر برسیم.

چطوری به این آدمی که اینقدر قشنگ و مردونه و بااحساس دوسم داره بگم که به من فکرنکن؟ بگم که من همیشه از آدمای اشتباهی خوشم میاد؟؟

دلنوشتهروزمرگیداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید