چشمام و باز میکنم
اا، اینجا که خونه خودمونه، چطوری اومدم؟
به جواب سوالم فکرنمیکنم، بلندمیشم و میرم گلدونام و آب میدم، اینهمه گلدون؟
مشغول آب دادن گلدونا هستم که بابا میپرسه «مگه امروز نمیری؟»
«نه، امروز دانشگاه تعطیله.»
از خواب می پرم.
یادم می افته بابا حالش خوب نیست.
زنگ نمیزنم که یوقت از خواب بیدارنشه، وارد صفحه پیامهای بابا میشم
از چندماه پیش چندتا رد تماس خورده.
وقتی زنگ بزنه و نتونم جواب بدم یا سریع بعدش بهش زنگ نزنم، تا یکساعت مدام زنگ میزنه. واسه همین صفحه پیامک پر از تماس های بی پاسخه.
بین تماس ها یه جمله خودش نوشته «سلامچالتخوباست»
اگه میدونست چقدر همین پیامکش حالم و خوب میکنه، هرروز میفرستاد.
یه بار نشستم کنارش گفتم
«میخوام بهت پیامک زدن و یادبدم»
_ «نمیخوام»
+ «غرورت میشکنه؟ من بچتم ها»
_ «اصلا همینطوری که هستم و دوس دارم»
دیگه چیزی نگفتم.
تغییر دادنشون مثل تغییر فلز سرد شدست.
پیام میزنم «سلام بابا، حالت چطوره؟»
چنددقیقه بعد زنگ میزنه، رد تماس میدم.
بهش گفته بودم هروقت میتونستی حرف بزنی تک زنگ بزن، من خودم بهت زنگ میزنم، اینطوری پول واسه خط تو نمیفته.
بعد از یکبار بوق خوردن جواب می ده
«من بلد نیستم پیامک بزنم، خودت میدونی»
آخ چقدر دلم واسش تنگ شده.
+ « آره میدونم، میخواستم زنگ بزنی»
_ «خوبم»
+ «چرا رفتی سرکار؟»
_ «بمونم خونه کسل میشم»
+ «میوه بخور، ماسک بزن، دستات و بشور، به کسی نزدیک نشو....»
_ «چشم، توام مواظب خودت باش، برو از دانشگاه برگشتی خسته ای»
خداحافظی میکنیم.
اشکام می ریزه..