از سرشب می گفت بریم کنار رودخونه
_ بریم کنار اون اسکله ازت عکس بگیرم.
امشب بطور اتفاقی هردو آبی پوشیدیم، دلم میخواد بگم حالا که ست کردیم، توام بیا کنارم وایسا.
نمیگم، می ریزم تو دلم.
روی یه نیمکت نشستیم، خودش کافی دستشه و من ساندویچ اسفناجی که واسم خریده و میخورم.
شروع میکنه به حرف زدن
منم با دقت گوش می دم، هرازگاهی ساندویچ و می برم سمتش و یه گاز میزنه.
بین هر موضوع که تموم میشه، یه قلپ دیگه از کافی میخوره
آخرش میگه
_ خیلی حرف زدما ولی دهنم داشت سرویس می شد، تنها کسی هستی که همه حرفام و بهش میزنم، دیگه رازی ندارم، همه رو میدونی الان، فکرکنم تنها آدمی که درکم کنه تویی.
لیوان کافی و میذاره روی نیمکت، بلند میشه و میاد سمتم، خم میشه و بینیش و می چسبونه به بینیم و سرش و به راست و چپ تکون می ده.
می خندم.
می خنده.
_ کاش زودتر می دیدمت.
سرش و می چرخونه سمت شهر و ادامه می ده:
_ میدونی چقدر من اینجا تنهایی کشیدم؟