آه ای مرگ !
ای تابشِ جاودانگی در آئینه ی زوال!
تو پُر از تناقضی...
درست شبیهِ "او" !
که چون نقاب از رخِ سیاهت برمیکشی،
هر نوری بی جان و بی فروغ میشود!
آه،ای مرگ!
ای مرز وهم و حقیقت !
در حضورِ توست که غم ها و شادی ها رنگ میبازند،
و انسان به درونِ بی انتهای دلش میخزد!
تو که می آیی...
از هیاهوی شهرها،
به خلوت و انزوای کوه ها و جنگل ها پرتاب میشویم!
آه، ای مرگ!
ای ستم گرِ مهربان!
کاش بیشتر به خیال ها سر میزدی!
چه تلخیِ گوارایی است طعمِ یادت!
و چه زخمِ مبارکی میزند چنگالِ پندارت!
به راستی...
تنها با خیره شدن به سیمای کریهِ توست،
که زیبا میشویم!
ما...
گیج و بیقرار از "شدن"،
به یُمنِ دیدار تو به زیارتِ " آرامگاهِ بودن " میرویم!
تو ما را میگردانی،
به سرخیِ دل انگیزِ "غروبِ چیزها"!
به سویِ بی سویِ هیچِ حاضر!
تویی که با انگشت اعدام اشیا
آن مانای یگانه را مینمایانی
و ما غافل از آن زیبا
از انگشت تو در هراسیم!
آه ای مرگ!
راستی که سرمایِ تو هر آتشی را خاموش،
و گرمایِ تو هر سردی را فروزان میکند!
ای رسولِ جاودانه خدا!
که با آن عشوه های هراسناک و دل فریبت،
روزها و سال ها در کمینِ لحظه های ناب،
به انتظارِ ما مینشینی!
کاش بیشتر به خیال ها سر میزدی،
تا شاید نورِ سیاهیَت،
سیاهیِ این نور ها را غسل میداد...!
تلگرام:@doregard1900