طربخانه خاک
طربخانه خاک
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

رسول جاودانه خدا !

آه ای مرگ !

ای تابشِ جاودانگی در آئینه ی زوال!

تو پُر از تناقضی...

درست شبیهِ "او" !


که چون نقاب از رخِ سیاهت برمیکشی،

هر نوری بی جان و بی فروغ میشود!


آه،ای مرگ!

ای مرز وهم و حقیقت !

در حضورِ توست که غم ها و شادی ها رنگ میبازند،

و انسان به درونِ بی انتهای دلش میخزد!


تو که می آیی...

از هیاهوی شهرها،

به خلوت و انزوای کوه ها و جنگل ها پرتاب میشویم!


آه، ای مرگ!

ای ستم گرِ مهربان!

کاش بیشتر به خیال ها سر میزدی!


چه تلخیِ گوارایی است طعمِ یادت!

و چه زخمِ مبارکی میزند چنگالِ پندارت!


به راستی...

تنها با خیره شدن به سیمای کریهِ توست،

که زیبا میشویم!


ما...

گیج و بیقرار از "شدن"،

به یُمنِ دیدار تو به زیارتِ " آرامگاهِ بودن " میرویم!


تو ما را میگردانی،

به سرخیِ دل انگیزِ "غروبِ چیزها"!

به سویِ بی سویِ هیچِ حاضر!


تویی که با انگشت اعدام اشیا

آن مانای یگانه را مینمایانی

و ما غافل از آن زیبا

از انگشت تو در هراسیم!


آه ای مرگ!

راستی که سرمایِ تو هر آتشی را خاموش،

و گرمایِ تو هر سردی را فروزان میکند!


ای رسولِ جاودانه خدا!

که با آن عشوه های هراسناک و دل فریبت،

روزها و سال ها در کمینِ لحظه های ناب،

به انتظارِ ما مینشینی!


کاش بیشتر به خیال ها سر میزدی،

تا شاید نورِ سیاهیَت،

سیاهیِ این نور ها را غسل میداد...!


تلگرام:@doregard1900


شعرفلسفهعرفانخودشناسیمرگ
اندیشیدن برای رهایی !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید