ویرگول
ورودثبت نام
E.R
E.R
E.R
E.R
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

با من تا انتهای راه (قسمت اول)

شب، سوار اتوبوس شدم و به سمت تهران راه افتادم.
هرچقدر چشم‌هامو روی هم گذاشتم، خواب به سراغم نیامد...
دلنگرانی بیماری پدر، فشار مشکلات پیش رو و هزار فکرِ ریز و درشت،
مثل سنگی بزرگ روی قلبم سنگینی می‌کرد. 😟💔

نزدیک تهران بودیم که بلاخره چشمانم سنگین شد و خوابم برد... 😴


ناگهان صدای بلند و گوشخراش توی اتوبوس پیچید:
🗣️ "خانم‌ها، آقایون! خواب نمونید!"

از خواب پریدم، چشمانم را باز کردم و...
اتوبوس خالی از مسافر بود.
یک سکوت سنگین و وحشتناک همه‌جا را پر کرده بود.

با ترس و اضطراب به اطراف نگاه کردم،
تنها بودم، کاملاً تنها... 😰

با قلبی که تند و تند می‌زد، از روی صندلی تکی در ردیف سوم بلند شدم،
کیف دستی‌ام را چسبیدم و سریع به سمت در دویدم. 🏃‍♀️💨

ناگهان چشمم به راننده افتاد،
او کنار پله‌های اتوبوس ایستاده بود، لبخندی آرام و مهربان روی لب داشت،

با صدایی آرام گفت:
"آروم باش، یهو نیوفتی!" 😊

تازه یادم افتاد که عینک آفتابی‌ام را جا گذاشته‌ام! 😳
بی‌درنگ برگشتم، پیدایش کردم و سریع از اتوبوس خارج شدم.

جلوی صندوق بار، یک مادر و دختر، درگیر جابه‌جایی چمدان‌های سنگینشان بودند.
من کنارشان ایستادم تا راننده آخرین چمدانشان را هم بیرون بیاورد.

با لبخندی خسته اما سپاسگزار، از راننده تشکر کردم و
با چمدانم با قدم‌های سنگین به سمت مترو راه افتادم.


هوای خنک و سنگین صبحگاهی، با بوی تند دود گازوئیل صورت و ذهنم را پر کرد.
یادم آمد که ۲۳ سال از آخرین باری که سوار اتوبوس تهران شدم می‌گذرد.
همان ترمینال، همان ساک چرخ‌دار بزرگ، اما حالا نه اون دختر ۱۹ ساله بلکه خانومی با کوهی از تجربه و خاطرات.
چمدانم خالی از خوراکی‌های کودکی بود، فقط چند دست لباس، وسایل حمام و سشوار داخلش جا داشت. 🎒🧳


به ساعت نگاه کردم: ۵:۱۷ صبح...
اتوبوس اینقدر زود رسیده بود؟
حالا که مترو هنوز باز نبود، نمی‌دانستم باید چه کنم. 🤔

امروز چهارشنبه بود،
و دولت به خاطر گرمای طاقت‌فرسا امروز و فردا را تعطیل اعلام کرده بود.
طبق اطلاعاتی که از اینترنت گرفته بودم،
مترو در روزهای تعطیل از ساعت ۶ صبح باز می‌شد.

چمدان به دست، بی‌هدف شروع به قدم زدن کردم.


پیرمرد راننده‌ای که دنبال مسافر می‌گشت،
راهم را سد کرد .با لبخند گفتم: ماشین نمی‌خوام می‌شه بپرسم مترو کی راه میفته؟

اونم کلافه گفت:
«مترو تا نیم ساعت دیگه باز می‌شه.»

جلوی ورودی مترو پر از مسافرانی بود که منتظر بودند،
من کنارشان ایستادم، بطری آبم را برداشتم،
چند جرعه آب خنک به صورتم زدم و کمی سرحال‌تر شدم. 💧

به تماشای آدم‌ها نشستم؛
هرکسی قصه‌ای داشت:
دانشجویی خسته از درس،
بازاری‌ای با فکر فروش امروز،

ماموری در شتاب انجام کار،
خانواده‌ای برای دید و بازدید،
و مردمی که به خانه بازمی‌گشتند...

و من، تنها من،
با قلبی پر از اضطراب و عشقی بی‌پایان،
برای دیدن پدر بیمارم ... ❤️


بلند شدم،

داستاناتوبوسخاطراتمترو
۶
۰
E.R
E.R
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید