باسمه تعالی
دیدار دوباره خیلی طولانی شد. از سال ۹۲ تا ۹۹ چقدر میشود؟ هفت سال!
منِ سنگدل نیامدم. آنقدر نیامدم که دیر شد. دیرتر از هر انتظاری. آنقدر که شک کردم عشقی بودهاست. علاقهای بودهاست. اما در خاطرم بودی. تمام این مدت. گاهی کم و گاهی بیشتر. گریه کردم. برایت دعا کردم. از خدا برای تو خوبی خواستم ولی شاید کافی نبود. باید میآمدم. خیلی زودتر! همان موقع که رفتی؛ ولی من بهانه آوردم. با خیالت ، با یادت ، خودم را راضی کردم.
جای زخم نبودنت مانده است ، جای رفتنت خالیست. اما من متوجه نشدم بعد تو ، خانه سوت و کور است. آنقدر کور بودم که بوی تن تو را نشنیدم از این گوشه و آن گوشه خانه. اکنون سالهاست که بی نور و چراغ ، در این خانه سر میکنیم. ولی آمدم ، بالاخره !
تو ۲۶ آذر رفتی و من ۲ دی آمدم. بیخیال این هفت سال شو! همانطوریکه بیخیال همه بدیهایم شدی. همانطوریکه بینهایت دوستم داشتی.
یادم نمیرود که مدرسهی شبانهروزی بودم. مادر زنگم زد و گفت نَنو (مادربزرگ) میخواهد ببیندت. برگرد خانه! هیچ وقت اینطور حرف نمیزد. داشت دوهزاری ام میافتاد که چه فاجعهای دارد بر من میگذرد. مادر ولی لِفت نداد. نصف جانم نکرد. گفت که رفتهای. قبلاز اینکه برگردم ، رها کرده ای همهچیز را و رفته ای. چون همیشه بودی ، همیشه داشتمت ، تصور نمیکردم درد دارد ؛ اینکه بشنوم رفتی که برنگردی.
مادر گفت بیا! امتحان ریاضی داشتم. هنگ بودم. گفتم که امتحان دارم و نمیتوانم خودم را برای مراسم برسانم. نمیآیم. گوشی را قطع کردم و آنوقت فهمیدم که به خاک سیاه نشسته ام. بیچاره شدهام. دوباره زنگ زدم و گفتم میآیم. همه دنیا به درک. این امتحان و همه درسها به درک. دنیا تمام شده بود ، لااقل برای من.
برگشتم ولی نرسیدم تا ببینم بدن نحیفت را چگونه بین خاک ها میگذارند. آن دستهای مهربانت را چطور کفن پیچ کردهاند که نمیتوانی من را نوازش کنی.
مادرم هنوز در کنارم بود ولی من بیمادر شده بودم. بعد رفتن تو ، نصف دنیا رفته بود. بقیه گریه نمیکردند ، یعنی خیلی ها گریه نمی کردند ؛ چون بقیه از تو نبودند. با تو نبودند. ولی من چشمم پر از اشک بود. سینهام پر از چرک.
بعد نشد که بیایم. آنقدر نیامدم که شد هفت سال و یک ماه. ولی تو فکر کن فقط یک ماه دیر آمدم. این پسر بیمعرفتت ، فقط یک ماه توانسته دوریات را تحمل کند. این پنجشنبهی غریب و پرت از زندگیم ، رسیدم بالای آرامگاهت. ولی باورم نمیشد که از سالها پیش ، تو اینجا آرمیدهای. باید سنگ قبرت را بوسه باران میکردم. باید بغلش میکردم ، بهجای تو که سالها ندارمت ولی فقط زانو زدم و نشستم و تنها نگاه کردم. مگر غیر از این کاری از دستم برمیآمد. نمیتوانم تو را زنده کنم. دلم میخواد ولی قدرتش را ندارم.
ولی تو زندهای ، درون قلبم. وقتی توی فیلمها ، این حرف را میزدند ، فکر میکردم دروغ است. یک چرت و پرت قشنگ است ولی دروغ نگفتهاند. تو ، تمام مدت زنده بودی ؛درون این قلب و آنسوی مرز مرگ و زندگی ، خواب و بیداری!
ماییم که خوابیم ، خوابی لای پتوی گرم دنیا ، به کوتاهی یک چرت عصرگاهی و تویی که اکنون از این خواب کوتاه برخاسته ای و به وصال خدا رفتهای. من هم میآیم ، دیر یا زود. میرسم و شانه به شانهات میایستم. شاید هم نه ، در آغوشت بخوابم و دوباره کودک بشوم.
دی ۱۳۹۹