احسان طوقیان
احسان طوقیان
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

داستان یک مهندس نرم افزار- قسمت 13 – نوبتی هم که باشه، نوبت منه

<< قسمت قبل – سال تسویه حساب

وارد اتاق رئیس که شدم دیدم علاوه بر من و مسئول IT و خود رئیس، رئیس واحد حراست، رئیس واحد مالی/اداری و آقای کاظمی دست راست رئیس دکترنما هم هستن. پیش خودم گفتم که این یه جلسه معمولی نخواهد بود و حتما این آدما را جمع کرده که جلوی اینا اتمام حجت کنه و از حرفا.

پیش میز ریاستش داشت یه کاری می کرد که یادم نیست. وایساده بود و پشتش به ما بود. شاید داشت کتش را می پوشید. بقیه دور میز جلسه نشستن. من داشتم یه صندلی را عقب می کشیدم که دیدم رئیس بجای اینکه روی صندلی مدیریتیش بشینه اومد این سر اتاق و در میان ما و طبق عاداتش بالاترین جا نشست. من برای اینکه ازش خوشم نمی یومد صندلی ای که داشتم عقب میکشیدم را دادم به همکارم – مسئول IT – وخودم یکی دورتر نشستم.

it was my turn!
it was my turn!


رئیس دکترنما جلسه را شروع کرد. بیش از اینکه حواسم به گفته هاش باشه، به ژست و طرز نشستنش بود. همه معمولن رو صندلی عمود میشینیم (کمی عقب یا جلوتر). ولی این وقتی نشست خودش را تا جایی که کمری صندلی اجازه می داد، به عقب فشار داد. طوریکه گردن و قبقبش جلب توجه می کرد. انگار دلش می خواست حس بالاتر بودن را بازم بچشه. دو تا آرنجش را گذاشته بود روی میز و ساعدهاش عمود به میز بودن و در یکی از دست هاش تسبیح می چرخوند.

مفسدان اقتصادی پتروشیمی
مفسدان اقتصادی پتروشیمی


متوجه حرفاش شدم. داشت می گفت:

ما این پروژه را شروع کردیم تا نیازی از صنعت نفت را مرتفع کنیم

ما در مقابل همه ایستادیم تا ایشون را استخدام کنیم

ما چندین بار فرصت دادیم ولی بازم هم کار انجام نشد (بعضی وقتا برای اینکه تائید سایرین را هم داشته باشه رو می کرد به مسئول واحد IT و می گفت: نکردیم؟ - اینطور نیست؟)

ما در مقابل بد قولی ها تحمل کردیم

ما فلان

ما بهمان

ما ....

یک عکس حرفی را میزنه که 1000 کلمه نمی تونن!
یک عکس حرفی را میزنه که 1000 کلمه نمی تونن!


بعد شروع کرد از خودش گفتن که من هیچ وقت دنبال نشون دادن خودم نبودم و زمانیکه مشاور جناب آقای محمد خاتمی (رئیس جمهور سابق) این سید بزرگوار، که خدا ایشون را با اجدادش مشهور کند، بودم؛ بهم می گفت: آقای مُتُاَخِر؛ چرا شما هیچ وقت خودت را نشون بقیه نمی دی؟ چرا در خفا هستی؟

من (رئیس) هیچ وقت دنبال این نبودم که سر و صدا کنم. برای همین هم هست که همیشه هشتم گرو نه‌ام هست. (حقوق ایشون در سال 97 چیزی حدود 15 تا 16 میلیون تومن بود)

کاریکاتوری گویا از مازیار بیژنی
کاریکاتوری گویا از مازیار بیژنی

آبدارچی وارد اتاق شد و جلوی همه چایی گذاشت و رفت.

رئیس حرفاش را که داشت میزد لابه‌لاش به آقای کاظمی گفت که برگه تسویه حساب را بدین به ایشون (تو این جلسه اصلن فامیل من را نگفت) و این پایان همکاری ما خواهد بود. ایشون برن جایی کار کنن که مناسبشون باشه. شنیدیم که گفتن:

  • من تو این اداره از همه بیشتر کار می‌کنم
  • من اینجا over qualify هستم. و یه چند تا نقل قول دیگه از من که حالا یادم نیست.

پیش خودم تعجب کردم. من کی اینا را گفتم که خودم به خاطر نمی یارم؟ همیشه گفته بودم که این رئیس، دکتر نیست ولی در مورد over qualify بودن خودم حرفی نزده بودم.

من چیزی نمی گفتم و داشتم با دسته فنجونم بازی می کردم. منتظر بودم تا سرد بشه و بخورمش. یه نگاهی به دورتادور انداختم. رئیس حراست یه جوری که بقیه نفهمن بهم گفت: چیزی نمی خوای بگی؟ منم سری به علامت خیر براش تکون دادم.

رئیس دکترنما بعد از اینکه تمام حرفایی که تو دلش بود را گفت و اعلام کرد که این پایان همکاری ما خواهد بود رو به اعضای جلسه کرد و گفت که چایتون را بخورید. من چاییم را زودتر از بقیه سر کشیدم و در حالیکه همه ساکت بودن گفتم:

حرفاتون تموم شد؟

رئیس: بله

صندلیم را دادم عقب و بدون اینکه چیزی بگم به سمت درب خروج رفتم تا از اتاق برم بیرون. در همین حین رئیس دکترنما رو به مسئول واحد IT کرد و چیزی بهش گفت که نشنیدم.

ناراحت نبودم. احساس از دست دادن هم نداشتم فقط کمی عصبانی بودم. تنها چیزی که اون لحظه تو ذهنم بالا پایین می پرید این بیت شعر بود:

رفتم پشت کامپیوترم. مسئولIT اومد بهم گفت که حالا دیگه نشین پشت میز و اگه کدی، چیزی داری save کن. بهش گفتم که یه سری فایل شخصی دارم که باید برشون دارم. یه سری فایل های غیر ضروریم را پاک کردم و یکم از ebookهام را برداشتم. در این مدت مسئول IT بالای سرم وایساده بود و نگاه می کرد. شاید می ترسید من کدهام را پاک کنم؛ شایدم رئیس اینجوری بهش دستور داده بود. بهش گفتم که کدها کجاست و رمز کامپیوترم چی هست. یه سری خرت و پرت داشتم که گذاشتم تو کیفم. به چند تا از همکارا سر زدم و خداحافظی کردم. بعضی شون وقتی موضوع را می شنیدن کلی ناراحت میشد و همراهی می کردن، بعضی شون هم خیلی بی تفاوت خداحافظی می کردن.

به عنوان آخرین نفر رفتم سراغ آقای پرستویی. تا فهمید از جاش بلند شد. گفت عجله نکن، من حالا می رم درستش می کنم. از اتاقش اومد بیرون و داشت درش را می بست که بهش گفتم: نه، نمی خواد. خودم هم دیگه نمی خوام اینجا بمونم.

کلی حرف زدیم. بعد تا دم در خروجی و بیرون شرکت همراهیم کرد. باهام صحبت می کرد که ناراحت نباشم و گفت که یهو به خانمت نگو چون بچه کوچیک دارین. واقعا آدم خوبی هست. چقدر ما تو سیستم دولتی از این جور آدما کم داریم!

قسمت بعد - زدی ضربتی، ضربتی نوش کن >>



داستانمهندس نرم افزار
برنامه نویس تا کمی مهندس نرم افزار، اهل مطالعه، اهل سیاست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید