<< قسمت قبل – نوبتی هم باشه، نوبت منه
فرداش یه هارد اکسترنال بردم اداره تا باقی مونده فایل هام را بردارم. یه چند گیگی میشدن.
در اداره ما افراد غریبه که می خواستن وارد بشن، در کنار درب ورودی که اتاقک حراست بود باید هماهنگ می کردن و اسمشون را توی یک دفتر می نوشتن. نام و نام خانوادگی، ساعت ورود، ساعت خروج و اینکه با چه کسی کار دارن، در این دفتر ثبت میشد. موقعی که می خواستم وارد اداره بشم طبق معمول همیشه به همکاران حراست سلامی کردم و رد شدم. یهو یکیشون صدام زد و گفت:
ببخشید آقای طوقیان. کجا میرید؟
من: اتاق IT
همکار: پس بیزحمت این دفتر را پر کنید
قبل از اینکه بیام اداره حدس میزدم چنین درخواستی ازم بشه. پیش خودم گفتم من تا دیروز هر موقع که می خواستم، راحت میومدم تو اداره ولی امروز مثل غریبه ها باید اسم و فامیل بنوسم.
منم برای اینکه آخرین دهن کجیم را به رئیس بکنم، اسم و فامیلم را نوشتم و فردی که باهاش کار دارم را مهندس مُتُاَخِر نوشتم و امضا کردم.
رفتم بالا اتاق IT. با همکارا سلام و علیکی کردم. دیدم صندلیم از پشت میزم برداشته شده. میزم مرتب و تمیز بود و تمام کاغذها و برچسبهام هم کنده شده بود. من عادت دارم که روی کاغذ فکر کنم. تمام مدل ها و الگوریتم ها و Traceها را روی کاغذ انجام میدم. برای همین هم همیشه روی میزم تلی از کاغذ چرک نویس هست. برای اینکه بدونم هر روز چه کارهایی برای انجام دادن دارم، اونها رو روی کاغذ برچسبی مینویسم و کنار مونیتور می چسبونم. وقتی هم کارم را انجام می دادم رویش یه تیک میزدم و کنارم به دیوار می چسبوندم. دیوار کنارم پر از برچسبهای تیک خورده بودن.
به مسئول IT گفتم که می خوام فایلهام را بردارم. ایشون موافقت کردن و من کار کپی کردن فایلهام را شروع کردم. مسئول IT دیگه مثل دیروز نیومد بالای سرم وایسه!
در مدتی که فایلها داشتن کپی می شدن رفتم به بعضی از همکارا سر زدم و با بعضی شون خداحافظی کردم و از بعضی دیگه حلالیت طلبیدم. یکم کار اداری مربوط به بیمهام مونده بود که چون مدارک همراهم نبود موند برای فردا. وقتی که رفتم هاردم را بردارم، مسئول IT یه کیسه بهم داد که پر بود از چرک نویسها و برچسبها و بقیه چیزام. ازشون تشکر کردم و باهاشون دست و روبوسی کردم و ایشان هم برام آرزوی موفقیت کردن.
فرداش مدارک بیمهام را برداشتم و دوباره رفتم اداره. وقتی رسیدم مستقیم رفتم سراغ همکاران حراست دم درب ورودی اداره. بر خلاف دیروز برخوردشون کاملا خشک و رسمی بود. همکار سابق ازم پرسید با کی کار دارم. بهش گفتم با فلانی و فلانی. بدون اینکه به صورتم نگاه کنه گوشی را برداشت و شروع به تلفن کرد. تلفن بوق میزد و اون سمت خط کسی بر نمی داشت. تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت. خیلی معطل شدم. بعد مسئول حفاظت فیزیکی ساختمان وارد اتاقک حراست شد و بعد از سلام علیک ازم پرسید با کی کار دارم. بهش گفتم برای بیمه با آقای فلانی و کار شخصی با آقای پرستویی. یه کاغذ بهم داد که مال ورود افراد خیلی غریبه بود. روش اسم و فامیل را می نوشتن و فرد ملاقات شونده باید در آخر اون را امضا می کرد. کاغذ را گرفتم و شروع کردم به پر کردنش. در این حین آقای مسئول در حال تماس با آقای پرستویی بود. ایشون هم سرش پایین بود و حس کردم خودش هم از این نوع برخورد، احساس شرمندگی می کنه. پر کردن کاغذ که تموم شد، بهش دادم و به صورت کنایه بهش گفتم: اگه کارت ملی هم میخواین، بدمااااا.
ِگفتش که نه و لبهاش رو روی هم فشرد و سری از روی تاسف به چپ و راست تکون داد. وقتی این بگیر و ببندها تموم شد، به سمت آسانسور رفتم که دیدم کارمند اولیِ حراست با آسانسور داشت بالا میرفت. دویدم تا درب بسته نشه. همکار سابق آسانسور را نگه داشت تا منم سوار بشم. داخل آسانسور بهم گفت: ببخشید آقای طوقیان. اینجوری به ما گفتن. ناراحت نشو.
طبقه 3 پیاده شدم. می خواستم برم آقای پرستویی را ببینم. از دور تا چشمش بهم افتاد زد زیر خنده. تعجب کردم.
وقتی رسیدم تو اتاقش بدون هیچ مقدمه گفت: خودت هم تنت می خارهها! ! !
جا خوردم. پرسیدم موضوع چیه؟
گفتش: دیروز که اومدی، تو دفتر نوشتی که با مهندس متاخر کار دارم.
من: این بابا از کجا فهمید؟؟؟
گفتش که مگه نمی دونی اینجا همه چیزا رو به اطلاع آقای رئیس دکترنما می رسونن؟
بعد بهم گفت که رئیس بعد از اینکه فهمیده نوشتی مهندس خیلی داغ کرده و ورود شما رو بکلی به اداره ممنوع کرده، برا همینم هست که امروز اینقدر بگیر و ببند کردن.
بهم گفت که روز بعد از اخراج من، رئیس آقای پرستویی را تو اطاقش صدا زده و .........
قسمت آخر >>