<< قسمت دوم
به علت بعضی دلایل بهشون ok دادم. اون اداره یک نرم افزار می خواست که فرآیندهایی که در اداره وجود داره را الکترونیکی انجام بده. از قبل یه Desktop Application داشتن که که بعد از چند سال خیلی کند شده بود و بعضی از نیازهاشون را هم جوابگو نبود. خودم بهشون پیشنهاد دادم تا نرم افزار را web based بنویسم که اونا هم خوششون اومد و قبول کردن.
مسئول IT بهم گفت که باهات تماس می گیریم. منم خداحافظی کردم و رفتم پیش آقای پرستویی مسئول روابط عمومی. آدم خوبی بود. بهم گفت که اگه یه چیزی گفتن که بترسونت جا خالی نده. مثلا اگه گفتن روزای تعطیل هم باید بیای بگو باشه. منم حواسم بود.
چند روز بعد مسئول IT باهام تماس گرفت و گفت که باید بری یه شهر بد آب و هوا و یه دوره آموزش Excel بدی.
منم گفتم:
باشه. آمادم ولی بهم بگین سرفصل ها چیه تا خودم را آماده کنم.
گفت که:
باشه، خبرت می کنم که تا امروز نکرد. ظاهرا از خان دوم رد شده بودم.
بعد از حدود یک هفته باهام تماس گرفتن و گفتن از فردا بیا سر کار و من برای اولین بار شدم کارمند یک اداره دولتی.
اولین روز همش به کارهای اداری گذشت. پر کردن فرم ها. انواع و اقسام تضمین ها و غیره. دادن کپی از شناسنامه، کارت ملی، دفترچه بیمه، کارت x، y و z از خودم و از خانمم.
رفتم واحد حراست که اتاق کناریه بود. یه آقایی اونجا بود که می خواست در مورد نُرم های اداره باهام صحبت کنه. یه نگاهی به قد و بالام کرد و
گفت: پوششت خوبه. در محیط اداری باید اداری لباس پوشید.
بعد گفتش که صبح ها اداره از 7.30 باز میشه الی چهار.
چیییییییییییییییییی؟؟ جدی می گی؟؟ 7.30؟؟ آخه من زودتر از 9 بیدار نمی شدم و شبا تا 1 و 2 کد میزدم.
بهش گفتم: میشه من صبح ها 8و 9 بیام بجاش از اون ور بیشتر بمونم؟
که گفت: نه.
کم کم چهارچوب ها را داشتم حس می کردم.
قسمت چهارم >>