ویرگول
ورودثبت نام
احسان طوقیان
احسان طوقیان
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

داستان یک مهندس نرم افزار- قسمت 4 – غریبه ایی با سوخت جت

<< قسمت 3

کار را از تحلیل نیازمندی ها شروع کردم. تو اداره چندین بخش بود مثل آموزش، خدمات، حراست، اداری/مالی، روابط عمومی و IT. با رئیس هر بخش و بعضی از کارمندها صحبت کردم. اکثر فرآیندهای کسب و کار اداره حول آموزش می چرخید مثل امکان سنجی برگزاری دوره، برگزاری دوره و غیره.

بعد از بررسی ها به این نتیجه رسیدم که اینا یدونه Bpms می خوان و نه اتوماسیون اداری. منم در مرحله اول اکثر شرکت هایی که در بازار Bpms داشتن را محصولشون را دیدم یا دمو گرفتم. هم زمان هم داشتم Asp.net می خوندم (از روی کورس های Udemy). حدود دو هفته ایی گذشت و می خواستم یه گزارش کاری به رئیس بدم.

(توضیح: Bpms مخفف Business process management system هست و شامل 2 قسمت اصلی میشه. یکی فرم ساز برای ساخت فرم به صورت دینامیک و دیگری Workflow Engine که فرم را در سازمان به حرکت در میاره)

رفتم پیشش. گفتم: می خوام گزارش کار از این مدت بدم. گفتش که خیلی خوبه و خودمم هم می خواستم ازت بپرسم. از این گفتم که با کارمندها صحبت کردم و چه بررسی هایی کردم و به چه نتیجه ایی رسیدم. بهش گفتم که در نرم‌افزار قبلیتون همه فرآیندهای کسب و کاری hard code شدن و امکان عوض کردنشون نیست ولی چیزی که می خوام بنویسم میشه هم فرم ها را توش عوض کرد و هم فرآیندهای مورد استفاده در شرکت را.

خوشش اومد و دوباره نطقش باز شد.

شروع کرد به سخنرانی. گفت که این سیستم باید همه چیز توش مشخص باشه. می خوام بدونم وضعیت شرکت در هر لحظه چیه. می خوام عین همین سیستمی که داریم را تحت web بنویسی. هر کسی هر کاری توش میکنه باید ثبت بشه. در حالیکه پشت دستش را به دهنش نزدیک کرد و بلندی صداش را کاهش داد گفت: مخصوصا واحد مالی. از این می گفت که این اداره و اداره های بالا دستیش مثل شبکه هزار فامیل می مونه. هر کی اومده سرکار دست اقوامش را هم گرفته و آورده سر کار. گفت تو همین اداره این برادر اونه. اون یکی داماد کدوم یکیه. راست می گفت. تو همین اداره خودمون خیلی ها با هم خویشاوند بودن.

دوباره شروع کرد به گفتن.

ولی من اصلا توصیه برای کسی را قبول نمی کنم. برای گرفتن یه نیروی جدید رئیسِ رئیسِ من بهم زنگ زد و گفت خانوم فلانی را بگیر ولی من زیر بار نرفتم و گفتم یک نیروی متعهد و متخصص IT می خوام! می دونم با این کار برای خودم دردسر درست می کنم ولی من جلوی خدای خودم رو سفیدم و بلاه، بلاه، بلاه، .....

داشت به صورت غیرمستقیم بهم می گفت که برای سرکار گذاشتن تو (من-احسان) چقدر با فشارهای بیرونی مقابله کرده و توصیه ها را قبول نکرده و منافع خودش را در خطر قرار داده! یه جورایی حس کردم داره منت سرم می گذاره.

القصه....، ماه اول را بیشتر به خوندن Asp.net و آنالیز فرآیندها گذروندم. از ماه دوم شروع کردم به کد زدن با سوخت جت. صبح ها حدود 8 خودم را می گذاشتم اداره و معمولا تا 5.5 6 وا میستادم. سرم تو کار خودم بود و خیلی با بقیه کاری نداشتم. چون ماهیت کار من با بقیه تفاوت داشت. من باید فکر می کردم و کد می زدم، بقیه باید منتظر می موندن تا کسی یه کاری براشون بفرسته.

The outsider
The outsider

من تو واحد IT طبقه 4 بودم و دو همکار داشتم. یکی مسئول واحد و دیگری آقای باصفا. آقای باصفا واقعا باصفا و خوش اخلاق بود. همش خنده رو لبش بود. صبح ها راس ساعت 8.30 از تو کیفش ارده و شیره و نون را در می آوردم و همگی مشغول خوردن صبحانه می شدیم. ظهرها از حدود نماز تا یک ساعت بعد در اتاق را می بستیم و نهار می خوردیم. برای نهار من بودم و مسئول IT به همراه یکی دیگه از همکارامون تو واحد مالی/اداری که رفیق فاب آقای مسئول بود و بگذارید اسمش را بگذاریم ممد ضیاء.

نکته دیگه این بود که واحد IT مثل استراحتگاه بود، چون در طبقه ما تنها اتاقی بود که میشد توش نشست و آدماش (به جز من) اهل بگو بخند بودن. هر کسی حوصله اش سر می رفت می اومد اتاق ما و شروع می کرد به چرت و پرت گفتن. گاهی اوقات هم آبدارچی بهشون اضافه میشد و شروع می کردن به زدن قند و دستمال خیس تو سر و مغز هم!

اوضاع توسعه bpms داشت میرفت جلو که یه روز .....

قسمت 5 >>

مهندس نرم افزارداستانbpmsاداره دولتی
برنامه نویس تا کمی مهندس نرم افزار، اهل مطالعه، اهل سیاست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید