قدم ها بجایی نمیرسند، این را زمانی به همسرش میگفت که تخت بیمارستان داشت زیباترین زن زندگیش را میبلعید.
حرکت فرعی شاخه گلی که شهید توافق آبشار نگهبان رنج با خورشید بود، به زیر دستگاه اکسیژن میرسد، آن را در آغوشش نگهمیدار خوب که اشک هاش را بوسید و اتاق را تیره کرد،
آنرا میخندانَد و تپش قلبی که رمیدن گله اسبی مردانه را روزی به چکاندن مژهای رام میکرد، ترسیم میکند.
اسب ها و سمهای ابریشان روی دشت، شبنم میدادند. بوی شبنم و طراوت غمانگیز چنارها با هم سوگواری میکنند، با هم میخندند و مرد چند خط دیگر سکوت خواهد کرد.
اندام کشیده زن و دستان استخوانی مرد کنار چارچوبِ بوم، گل میدهند. شاهکار بعدی مونک میان پازل های متروک خاطر مرد به مکعبی پوچ و بیدلیل میماند که زن روی یال هاش پاهایش را به هم میکشد و عریانی پهلوهاش را پرستو های بعدی در گوش باد میسرایند.
دست مرد روی موهای همسرش کشیده میشود، این لحظه را باید هرچقدر که ممکن است صلب و بیپرده بیان کرد. این لحظه، لحظه لمس کردن موهای زن، مرد را آماده پذیرش چیزی میکند.
مرگ پشت در انتظار نمیکشید، ساز میزد. راخمانینوف، وکالیسه... او نیز آنرا را به آنتونینا نژدانووا تقدیم میکند.
رقص دو قو میان سکسکه تاریکی دستان ظریف زن را در خود حل میکرد.
مرد حالا تنهاست و زنش مُرده. مرگ به همین صراحت رخ داده است. لحظهای همسرش و آنی دیگر جسم همسرش روی تخت است. این تناقض پیچیده درک انسان، حین صورت به صورت شدن با مرگ در تبار زیستن برق میزند. حتی ستاره هم روزی خواهد مرد این واژه گریزپا و ناگزیر، مرد را تنها و اما مبهوت میکرد و باعث میشد چشماش مژه کند.
اپرای شورانگیز مرگ، سمفونی میشود سازها یکی از پس دیگری به پرواز میرسند. نت ها روی دانه های اکسیژن مثل پر در خلاء، همزمان با سکه به زمین می افتند.
مرد دوباره میگوید قدم ها بجایی نمیرسند و بند کفش هاش را شل میکند که به تشدید در آفتاب کبودِ روزی که زنش دختری درخشنده میان صدف ثانیههاش بود، قدم نهد. قدمها بجایی نمیرسند، مرد پیش و پیشتر میرود و آرام آرام به فضایی که خورشید روی سینهش یورتمه کند مایل میشود. خاطره چیزِ پیچیدهایست. هر لحظه از گذشته را بیاد آوردن هزینهاش ذبح لحظهء آن است. و خاطره یعنی دوبرابر زیستن. پس مرگ متضاد زیستن نیست. مرگ تولد خاطره است. حالا که رطوبت نیستیِ زن هوای اتاق تک تخت بیمارستان را آبستن چیزی ناشناخته کرده، حالا که مرد تنها پرستوی صبحش را درون دریا کوچانده، بعد از یک رویا... بعد از یک رویای گابریل فوره روی رگ های نا امید زن نواخته میشود، پرده آخر، رقص مردمک کُند قدم های مرد است که با آن حرکت میکند.
پرده میافتد تماشاچیان کلاه هاشان را از سر بر میدارند و ناپدید میشوند. دندههای مرد پس از رورانس ریههایش را میسابند و مرد همانجا روی آوانسن با قدردانی کردن از لحظه، کنار خاطره همسرش فراموش میشود.