پشت پنجره اتاق چیزیسیت. اینطرف من، آنطرف جهان. من پشت پنجره نشستهام و به حبه های متراکم سیمان نگاه میکنم، آنها روی هم سوارند و هرکدام با پنجرهای جهان را به فضای داخل/فضای بیرون تقسیم میکنند. درون هر اتاقک سیمانی کسی درگیری چیزیست. نور اتاقش، رنگ نور اتاقش، رنگ کاغذ دیواری ها و رنگ پردهها.
من اغلب وقتی سیگار میکشم به پنجره بودن فکر میکنم، محل عبور جهان، لحظهای ثقیل از تراکمِ بیرون/داخل بودگی جهان. پنجره چشم است؟ تو و آن چشمهایت، تو و آن غریبگیات در من. من و لحظه رد شدن از پدیده درون/برون. من هنوز این که پرسیدم پنجره چیست را باور نکردهام. من هنوز فکر میکنم اگر میشد بهتر این سوال را پرسید احتمال زیاد، جوابی در کار بود. سیگارم را روشن میکنم، دودش میریزد روی شیشه و نور. میشکند، فضا اما ثابت است من اینطرف تو آنطرف. آنتروپیِ آش و لاشِ لحظه هیچ وقت به سمت تعادل نمیرود. نور اتاق های مقابلم شدتش همان است، تعدادش کم شده. کسی پشت پنجره رو بروی پنجرهام نشسته، با خود از تشابه حظ چیزی که میبینم و لذتم از سینما میگویم، باور میکنم که چیزی مرا به دیدن وادار میکند. دیدن طول موج های متفاوتِ انرژی و پذیرفتن قرارداد ها. باور میکنم چشمهام، خاطراتم، عواطفم و تجربیاتم در یک خط قراردادی به مشاهده چیزی که مقابلش شکل گرفته معتداد است. من به انسان خواندنِ همسایه اعتیاد دارم. به دیدن و خواندن جسم انسان مقابلم برای چیزی احتیاج دارم. از آنکه بدانم حین خواندن کتاب حالت دستش چگونه تغییر میکند لذت میبرم. و واقعا مطمئن نیستم به چه دردی میخورد. خسته میشوم، واحد دیگری اتاق مردی عمیقا تاریک است، یک چراغ مطالعه روشن و لاشه مرد روی زمین، از پفیوز هایی که جلوی خودکشی بقیه را میگیرند بیزارم ولی این حس در قیاس با لحظهای که یک پخمهء سبک سر دیگر این افراد را "قهرمان" میخواند، چیزی بحساب نمیآید. خلاصه ک مرد، مرده و اتاقش جز شعله آن نور کم سو، تاریک است. تنهایی انسان به خودش مربوط است، اگر خواسته بمیرد تو گه میخوری که به او بگویی طعم گیلاس و توت و کثافت چقدر خوب است. البته بگو به خودت مربوط است ولی من ترجیح میدهم بگویم طعم گیلاس اگر دوپامین آزاد کند، خوب است. اگر مشکل آزاد شدن دوپامین درکار باشد باید کاری کرد، مرگ مشکل آزاد شدن دوپامین را حل نمیکند باری طعم گیلاس هم خوب است منتها قند و گلوکز سوخت سلولهای بدن من است تو اگر با چیزهای دیگر زیستن را تجربه میکنی به جهنم، به من ربطی ندارد.
بعد از چند روز بوی جسد همسایه ها را به زنگ زدن به جایی برای رفع و رجوع کردن جسد مجبور میکند و بعد از چند روز دیگر کسی تخمش هم نخواهد بود که طعم گیلاس چقدر خوب است، چون مشخصا مرگ انسان هیچ تاثیری نتنها بر طعم گیلاس نمیگذارد که مطلقا از حرکت مستقیم و خطی زمان هم جلوگیری نمیکند. مرد از زیستن خسته و سپس تصمیم به اتمامش گرفته. این تناقض که واحد کناری برای رفع یکی از نیازهاش، کتاب میخواند و واحد بعدی برای یکی دیگر از نیاز هاش خودش را خلاص میکند هم جالب است. من اینجا در فاصله مطمئنی از باصطلاح "تنبیه شدن" دارم جهانمرا تماشا میکنم، دوربینم را بر میدارم و پای میز کار مینشینم، فیلمنامه بعدی شروع میشود، و در آن احتمالا مردِ مُرده و آن دختر واحد کناری به هم ربطی خواهند داشت.