نشسته به تصویر فرود پرهای منفرد و کم وزن نور خورشید روی سطح تصویرِ مقابلش نگاه میکند.
آرام آرام از میان ذرات بی رنگ طلوع، به پایین تاب میخورند و دمای هوا را از خاطر پیرمرد پاک میکنند.با نسیمی تمامش روی پشته های چروکیده کاه تلنبار میشود و یک به یک سایه های منبعث از این آغوش را شکل میدهند.
دوشیزگانِ کم سن خورشید! شاپرکان روشن شبنم! صدای خمیازه رنگ را میشنوید؟ میبینید باد چطور چاله های زمین را پرسه میزند؟
پیرمرد سیگار بعدی را روشن میکند و هر پشته کاه در امتداد دود سیگارش، آنقدر تنها بنظر میرسد که پیرمرد برای دیدنشان چینهای لمیده بر پوستش را بیدار کند و به خط منحنی افق فشار بیاورد.
پشت رنگ سبز و آبیِ سایه ها روزگارِ ترکخورده و خیسی به زمین چسبیده که پیرمرد درجه به درجه رنگهاش را در پلت انگشتانش خاکی میکند.
سیگار بعدی و بعدی و بعدی.
پیرمرد در پشته سیگارهاش دفن میشود در حالی که جوانهای آنطرف زمین، دقیقا در جایی دور، حوالی جایی که کوه ها تمام میشوند، سر برمیآورد. مادرش زمین به بلور برگهاش باور میدهد و عشق پیرمرد، چنان کوچک بنظر میرسد که گویی سالهاست در کوزهای سفالی آنرا با خود به مزرعه میبرده.