ویرگول
ورودثبت نام
ع.ساکن
ع.ساکن
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

گره های نابینا

این شعر دیگر واقعاً شروع شده است

می‎لرزم و می‎لرزانم

خودم را بیشتر،

تا بیشتر بلرزم

اجتماع مصیبت ها

به ناگاه نشت می کند

به ناگاه نشت می کند

اشک اول را فراری می دهم

فرار می کنم

قبول دارم فرارم را

ترس را قبول دارم

لرز و یا لرزیدن را

دزدیدن مرگ را

از کسی که آن را زیر بالشت خود قرار می دهد

و از شانس خوب من در خواب راه می رود

قبول دارم.

ارکیده های ترسناک

از تمام سطح پوستم می رویند

و بزرگ تر می شوند و من

به حشرات گوشت خوار نزدیک‎تر می شوم.

دستم را گرفتی و من

تعلقِ تو را ناعادلانه از آن خودم دانستم

تو عادل نیستی.

اذان بگو

از آن بگو

که دیگر فراموشش کرده ای

یا باید فراموشش کرده باشی

از گذارِ جاودانِ زمان

از مرگ همه مان در آغوش آینه

از جیوه و از عناصر سنگین تر بگو

از سکوت و فایده اش بگو

از چیزی که نمی خواهم بدانمش بگو (که گفتی)

دانشم را دور بریز و مرا مسرور کن

شک را به دل راه می دهم

شک را به دل راه می دهم و دیگر کار از کار می گذرد

من به روی صورت تمامی قربانیانِ آتش سوزی تف می اندازم

و تقاصش را هم می دهم

من تمام خواب های شیرینِ وصل و ملاقات را بیدار می کنم

و تقاصش را هم می دهم

بیدار می شوم...

دوباره به مرگ گره می خورم و بعد به خواب می روم

به بیداری گره می خورم.

آسیاب آبی یا هرچه

آب روان یا جوی پر از مدفوعِ روانِ انسانی یا هر چه

این ها دیگر کجای کارند

سر پیاز را می خورند یا تهش را تف می کنند یا اصلاً

شاید بی‎ربطیِ خودشان را درک می کنند که: به من چه

که به ما چه: دریا دریا عشق را تبخیر می کنی

دریا دریا صادق بودن و عاشقانه تعارف کردن را

شنا کن لعنتی

شنا کن لعنتی

غرق شو، اصلاً خفه شو

آب را بریز درون آن شش و ریه و هر چیز کوفتی که باید از آب پر شود

تا تو غرق شوی

تا تو سنگین شوی تا تو فرو روی

اصلاً توپ را ببند به پا‎های نحیفت

و فرو بریز از کشتی به دریا

برو پایین

برو پایین

فقط نباش نقاش.

خواب می بینم که نقاش خوبی شده ام

خواب می بینم و گره را باز می کند مادرم

روانی می‎شوم

روان آشفته را درون گونی به نیل می اندازم

تا خواب ستم را تعبیر شود و سرنوشت همه مان به آن گره بخورد

این گره باز نمی شود.

دیگر ترکیده است این دریچه‎ی باز بوده قبلاً ها

این دریچه‎ی گشاد شده همه چیز را بیرون می ریزاند

از خودش و خالی نمی‎شود.

روا نیست من اینجا جان بدهم

و تو جایی دیگر لابد چیز دیگر بدهی.

خودت را چه فرض کرده ای؟ من تو را خودت فرض نکردم.

سوای دل و سوای اندیشه

دیگر کجا باید جا شوی؟

آبی می شود کاغذ کم کم

بگو تا هنوز جا هست، تو را کجا جا کنم؟

تا همه جا آبی نشده تا دریا تو را نبلعیده

تا هنوز دریا آبیِ آبی نشده است

بگو توی لعنتی را کجا جا دهم؟

دیگر مگر جایی هم مانده که خودم آنجا نبوده باشم؟

آهنگین نیست صدایی که می شنوم از تو به خواب

بخواب

بخواب

تا شاید گره مرا در خواب باز کنی

با دندان یا با بیداری یا با آن سومی

قرارت با چوبه دار را برهم زدی

و با گلوله در تخت خواب تنها ماندی

روا نیست بودنِ هر دو مان.

روا نیست بودن

سرودن و دیدن

گفتن و شنیدن

خوابیدن و بلعیدن

ماندن و رفتن

روا نیست روا نیست روا نیست رها نمی شوم.

دستم را ولی می کنی ولی رها نمی شوم

دست دیگرت گلویم را می فشارد

آن را هم ول می کنی و من رها نمی شوم

من تنها نمی شوم من فدا می شوم

هیچ نمی گویم فقط ناله ناله ناله صدا می شوم

خواب را بهانه کرده ام که گره بگشایی لعنتی

بیا تا با هم خیانت کنیم.

آری دیگر چه اهمیت دارد که دارم کجایِ پیاز قصه را تف می کنم

من کدامِ شما یا کدامِ خودِ مجهول‎ الهویه‎ام هستم

که دارد مانند گودال های خالی

از آبی پر می کند و پر می شود

از هر چه پر می کند از همان پر می شود.

به کوهن و به هر چیزِ دیگر که به نظر تمیز می آید فکر می کنم

ولی روبه‎رویم جوی کثافت است که روان است

که روان پر است از آن

روانِ پریشان و درمانده روان

روانِ نامیزانِ نابه‎سامان

روانِ روانی های معروف فرار نکرده از تیمارستان

روانِ بازی شده یا روانِ بازی‎گردان

روانِ روحانیِ سابق

روانِ دریا دریا

پر از گودال های پر شده از آبی برای شنا یا غرق شدن

برای پریدن از کشی و بلعیده شدن و بلعیدنِ من

روانِ بلعیده مرا

روانِ من

روانِ تو

روانِ رفیق

روانِ نارفیق

روانِ خواننده و نویسنده

روانِ اولین تا آخرین شخص ... رفته

روانِ خط خورده.

روز ها مرا می خورند و شب ها مرا دفع می کنند.

تو و آن یکی

تو در میان خودت و آن یکی

تو آنجا چه می کنی

اصلاً تو بی من چه می کنی؟

دریا دریا جا برای بودن

برای شنا، برای بلعیده شدن

دریا دریا جا دریا های بی ساحل جا

تو چرا جا نشدی یا جا زدی

جار بزن لااقل، به همه بگو که کجا جا کردی خودت را

خونت را، گردنت را، رگ های سبز درونش را

مصلحت را و اندیشه را

همه این ها را قربانی کن

بریز خونت را

کثافت تمام شهر را گرفته

دیگر خون تو کثیف ترش نخواهد کرد

بریز که مصلحت این است

بریز و اندیشه نکن که من می گویم مصلحتِ همه مان در این است

بریز و شنا کن

بریز و دست و پا بزن، غرق شو، فرو برو

در قرمزِ خودت

نه در آبیِ من.

تو با تفنگ در تخت خواب بودی و مرا به جای خودت

سر قرار با چوبه دار فرستادی

آه دیگر نمی توانم بیشتر از این دستم را فشار دهم و جاهای خالی را پر کنم.

تَرَک بخور

بشکن و سرد و گرم شو

ریز شو به کفِ پای کسی فرو برو

گم شو میان وجود کسی دیگر (اینجا کفِ پایش).

و من همچنان با خودکار یا چیز های دیگر آبی می کنم

آبی می شوم با خودکار یا چیز های دیگر

این شعر گره گشا نبود.

این شعر کور کننده بود.

ادبیاتشعرشعر نوشعر سپیدداستان
گاهی اوقات باید نوشت و من هرگز نفهمیدم اون اوقات کدومان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید