(قسمت دوم)
من نمیدونم تا کی جسم و ذهنم اسیر این اتاق تاریکِ وحشت زده هست.
من تنهام....به جرم یک نافرمانی ....
اوه گاااد...
دیگه نمیتونم این زنجیرها رو تحمل کنم ،لعنتی ....
من فقط دارم ته مونده ی انرژیم رو تلف میکنم.
مرگ به من نزدیکتر شده...
اگر نتونم این زنجیر ها رو باز کنم خیلی زود میمیرم....
احساس میکنم خونم داره خشک میشه ...هیچ نیرویی برام نمونده ....
اینبار آخر خطه.... هیچوقت زنجیر نشده بودم .... خبری از بخشش و آزادی نیست .... پدر خیلی عصبانیه .... آه ...من همه چی رو خراب کردم ....
این اتاق هیچ معمایی برای حل کردن نداره و اتاق بدون معما یعنی اتاق مرگ!
پدر؟ پدرررر....میدونم صدامو
می شنوی ...قول میدم دختر خوبی باشم ...قول میدم... منو آزاد کن .... اینجا هیچ معمایی نداره....
اگر هم باشه من نمیتونم حلش کنم...
خواهش می کنم ....
من به اندازه کافی تنبیه شدم...
صدامو می شنوی؟
یه چیزی بگو .... من اشتباه کردم ...میدونم ...
واقعا متاسفم بخاطر همه چیز ...
بهم یه نشونه بده ...یه نشونه....
بی فایده است ...
تو لجباز تر از اونی هستی که از تصمیمیت برگردی ...