فصل 1
خاطرات
(قسمت هفتم )
ویولت: کاش منم مثل پدر بودم .... همیشه به هر چیزی که میخواسته رسیده ..،هیچوقت دودل نشده ...اما من دارم همه چیز رو خراب میکنم ...بخاطر احساساتی که میدونم یک طرفه هستند ! آره من عاشقش شدم ...عاشق کسی که زندگیش توی دستای منه...
عاشق کسی که دشمن منه !
هیچوقت فکر نمیکردم اینطوری بشه... همه چیز طبق برنامه داشت پیش میرفت ...تا اینکه برای اولین بار دیدمت...
اولین بار ،توی اون کارخونه ی قدیمی محاصره شده بودی و منتظر بودم اونا کارت رو تموم کنند ، تلوتلو میخوردی اما همچنان به جنگیدن ادامه میدادی ...
نمیتونستی شکستت رو قبول کنی، وقتی که پخش زمین شدی .. و نتونستی بلند بشی انگار که تسلیم شده بودی ....
اون لحظه برای من آشنا بود.....
وقتی به مرگ نزدیک میشی ....
دیگه نمی جنگی دیگه برای تو مهم نیست که چه اتفاقی میفته ،فقط توی افکارت تسلیم میشی ....
دوست نداشتم دوباره این تسلیم شدن رو ببینم!
پس خیلی سریع خودمو رسوندم و نجاتت دادم ، تقریبا مرده بودی...
انگشتمو با سنجاق موهام بریدم و چند قطره از خونمو روی لبهات ریختم و بعد از چند دقیقه.. تو، چشمهای آبی آرومت رو باز کردی و به من نگاه کردی ...
زمانی که پرسیدی تو کی هستی؟
تنها چیزی که میتونستم حس کنم تپشهای بی امان قلبم بود.... من ترسیده بودم و میدونستم باید خیلی زود ناپدید بشم ....
بدون هیچ جوابی خواستم برم ،که تو دستمو گرفتی ..... تازه هوشت سرجاش اومده بود و منو شناختی ...اینو از خشم خروشان چشمات فهمیدم ....
اما تو ضعیف شده بودی...
دستمو کشیدم ،چند قدم که برداشتم...تو میخواستی به من شلیک کنی ...
من ایستادم و بهت گفتم :
من تو رو نجات دادم اینو یادت باشه....
تو دوباره بی هوش شدی ...
و این اولین دیدار ما بود...
من به چیزی تبدیل شدم که خودم انتخاب کردم اما همیشه فکر کردن به گذشته ،درد آور هست وتو نمیتونی گذشتت رو مثل یک تیکه کاغذ سیاه شده مچاله کنی و بندازی دور...
گذشته مثل خونه تو نمیتونی همه ی خونت رو بریزی تا تغییرش بدی مگر اینکه بخوای دیگه گذشته ای نداشته باشی ... گذشته نداشتن مثل مرگ میمونه ، وقتی گذشته ای نباشه تو هم نیستی .....
شبتون خوش?