بازهم شب شد
به آغوش مهتاب پناه بردم
ماه تنها بود
و چند ساعتی باهم راز دل کردیم
در هیاهوی گم شدَگان
و هوای خُنَک
دل های سرد و نامهربانی
غمگین و مدوام نشسته بودیم
هردو چشمان مهتاب برای حال من گریست!
و ستارگان آسمان به دلداری
مهتاب رجوع کردند
اما هوا تاریک و یخ بندان
و ستارگان چشمک زنان
بسوی همدیگر بودند
که عشق منجمد وجودشان شد
و انعکاس برای دل من داد
و شدم عاشق و دلباختهی ماهتاب
زیباییاش دگر نای حرف زدن نداشت
مهربانی اش شیفتهی هرزگاه ای من بود
و دلداریاش مادرمن بود
حتی دریا هم برای تماشای ما
رنگ تیره گی را به خود گرفته بود
و ایستاده و عشق ما را نظاره
میکرد.