ویرگول
ورودثبت نام
الهه روح‌اللهی
الهه روح‌اللهیکلمه‎‌‌های گاه‌ وبی‌گاهِ یک کتاب‌بازِ دست به قلم | در مسیر شدن...
الهه روح‌اللهی
الهه روح‌اللهی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

سه فصل عشق؛ چیزی که بعد از رفتنش جا ماند...

«بعضی فصل‌ها در دل آدم اتفاق می‌افتد، نه در تقویم.»*

فصل اول: بهار

ما همه‌مان بچه‌های مذهبی و خجالتی بودیم؛ دختربچه‌های معصوم، پسربچه‌های مامانی. آمده بودیم دانشگاه و این یعنی پرت شدن ناگهانی از محیط بسته خانه و مدرسه به محیط بازتر. حالا این را بگذارید کنار جوانی و شور و امید و البته خیال خام جابه‌جا کردن کوه‌ها و اصلاح دنیا.

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندايش به روی خاک كشيدن بود

با هم که حرف می‌زدیم یا سرمان پایین بود یا به نقطه‌ای دور در ناکجا نگاه می‌کردیم.

چشم‌ها ممنوع، نگاه ممنوع... عشق ممنوع!

عشق حسی آن سوی خط قرمزِ قصه‌ها بود؛

که حقیقت نداشت،

که مجازی بود،

هوس بود...

و ما هم که به دنیا آمده بودیم تا در جستجوی حقیقت باشیم. تا در کوچه‌پس‌کوچه‌های علی‌چپ و آدرس‌های غلط، عمری بدویم؛ بدویم و نرسیم... بدویم شاید بلیت بهشت را به بهای عمرمان ببریم!

فصل دوم: تابستان

همدیگر را دوست داشتند. هر دو می‌دانستند، بی‌آنکه حرفی زده باشند. همه چیز از آن جلسه‌ها شروع شده بود. به روی خوشان نمی‌آوردند. خیلی معمولی و سر به زیر از کنار هم رد می‌شدند. مبادا دردسر شود. مبادا مرزهای ممنوعه را رد کنند. یک‌بار پسر لابه‌لای جزوه‌ها برایش نامه گذاشته بود؛ 

که اگر پای کسی در میان نیست،

که اگر او هم کششی دارد،

شماره خانه‌‌شان را زیر همین نامه بنویسد برای اجازه و خواستگاری.

تلاش ناشیانه‌ای هم کرده بود مگر دل دختر را ببرد.

ماجراشان با مخالفت مادر پسر به جایی نرسید. پسر آنقدر بزرگ نشده بود که روی پای خودش بایستد و تصمیم‌های بزرگ بگیرد. پس چرا قبل از گفتن به دختر، از مادرش اجازه نگرفته بود؟ 

میوه‌های دل دختر یکسره و آنی ریخت. انگار کن سرمای بی‌وقتی زده باشد به باغ! پاییز زده بود به تابستان باغِ عاشقی‌اش... درختش از ساقه خم شد؛ زرد و لاغر و کم‌حرف. غم خانه کرد تو چشم‌هاش. چینی دل مغرورش شکست. دیگر نه کوهی مانده بود برای جابه‌جا کردن و نه دنیایی که بخواهد اصلاحش کند.

پلنگ من دل مغرورم پريد و پنجه به خالی زد
كه عشق ماه بلند من ورای دست رسيدن بود

 

 فصل سوم: پاییز

نشسته‌ایم کنار زاینده‌رود. منت گذاشته‌اند و آب را باز کرده‌اند! سوز کویری می‌زند به آب و سردتر می‌نشیند روی گونه‌هامان. ناخودآگاه می‌لرزیم و آه می‌کشیم.

«یادت میاد میومدیم اینجا غصه‌ها رو می‌سپردیم به آب؟»

«آره، چقدر حرف می‌زدیم، گریه می‌کردیم، می‌خندیدیم... تو که عشقت رو هم سپردی به آب...حالا از اون روزا چی باقی مونده؟» این را گفتم و به تلخی خندیدم.

«اتفاقاً چند وقت پیش دیدمش، یهو تو خیابون. سفید کرده بود، سه تا بچه هم دنبالش بودن... یه لحظه نگاه‌مون به هم گره خورد، دنیا وایساد... لب دو تا خط موازی...»

شاعر شده بود. صداش گرفته بود. برگشتم نگاهش کردم. زاینده‌رود افتاده بود تو زلال چشم‌هاش و داشت جاری می‌شد...

من و تو آن دو خطيم آری موازيان به ناچاری
كه هر دو باورمان زآغاز به يكدگر نرسيدن بود

گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت
شروع وسوسه‌ای در من به نام ديدن و چيدن بود...**

*عباس معروفی

**حسین منزوی

عشقسه فصل عشقخاطراتنوشتندوست داشتن
۲۶
۱۹
الهه روح‌اللهی
الهه روح‌اللهی
کلمه‎‌‌های گاه‌ وبی‌گاهِ یک کتاب‌بازِ دست به قلم | در مسیر شدن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید