– چی بنویسم؟
– هرچی تو سرته.
– تو سرم فقط شلوغیه.
– خب بنویسش. شلوغی رو هم میشه نوشت.
⸻
چند وقتیه مغزم شده انبار فکرای بیصاحب. هی میان، هی میرن. نه قراره جدیشون بگیرم، نه میذارن راحت باشم. انگار هر فکری یه صدا داره، یه دیالوگ، یه آدم. و من وسط این هیاهو فقط دنبال یه دکمهی “ساکت!” میگردم.
ولی اون دکمه هیچوقت پیدا نشد.
یه روز یه دوستم گفت: «تو باید بنویسی، چون نمیتونی ننویسی.»
خندیدم. گفتم: «چی بگم آخه؟ نه نویسندهم، نه چیزی!»
گفت: «اتفاقاً چون هنوز نویسنده نیستی، باید بنویسی. چون هنوز حرفات خامه. هنوز واقعیه.»
⸻
این نوشتهها تمرینن. تمرین زنده بودن. تمرین اینکه خودم رو بندازم وسط صفحه، بیادعا، بیفیلتر، بینقاب.
نه دنبال لایکم، نه دنبال ویو. دنبال یه نفرم. یه نفر که بخونه و بگه:
«منم همینم. دقیقاً همین.»
اگه تو اون نفری، خوش اومدی.
اگه نیستی، اشکال نداره. شاید یه روز بشی.
تا اون روز، من مینویسم.
– هنوز هم نمیدونی چی بنویسی؟
– آره. ولی مینویسم.