ایوان هشتم/ پاییز 99/ راوی/ داریوش نصیریان ورودی 96 مهندسی هوافضای دانشگاه صنعتی شریف
اولین کلمهای که سارا بعد از بیدار شدن از خواب گفت، این بود: «لعنتی!». خوب میدانیم روزی که با این کلمه شروع شود، روز خوبی نخواهد بود. شاید برای بقیه دخترهای 12 ساله بیدار شدن در رختخوابی که شب پیش در آن خوابیده بودند چیز ترسناکی نباشد، اما سارا وحشت کرده بود. نه از کابوس شیرینی که دیده بود و نه از لباسهای نه چندان مناسبی که به تن داشت. و نه از کتاب نیمهباز قهوهای قدیمی گوشۀ تخت که سرگرمی جدید او شده بود. او از وجود خودش میترسید. او در جایی نامناسب، و در زمانی نامناسب گیر افتاده بود. او راه خانه را گم کرده بود.
سعی کرد خود را آرام کند اما میخواست گریه کند. زمانی که آن کتاب را پیدا کرده بود هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد همچین اتفاقی بیفتد. آنقدر غرق در اکتشاف و تجربۀ داستانهای جدید شده بود که فرق بین واقعیت و رویا را فراموش کرده بود. آنقدر این زندگی کسل کننده خستهاش کرده بود که او فقط میخواست کمی استراحت کند. معلوم است اگر میدانست راه خانه را گم میکند خستگی را تحمل میکرد و برمیگشت. اصلاً نمیداند چرا این زندگی کسل کننده و تکراری را انتخاب کرده بود. افکار مختلف با ترس همراه شدند و به مغز او حمله کردند تا بغضش را بشکنند. کمی گریه میکند تا آرام شود. قبل از کتاب، تنها گریه کردن او را آرام میکرد. آه آن کتاب لعنتی. قوانینش بسیار ساده بودند و همین قوانین ساده او را مجذوب خود کرده بودند: «کتاب را باز میکنی، چشمانت را میبندی و خود را در هر زمان و مکانی که بخواهی تصور میکنی. چشمانت را باز میکنی و تو آنجا هستی. راه بازگشت هم همین است. فقط خودت را در همان حالتی که کتاب را دستت گرفتی تصور کن. به همین سادگی». به همین سادگی. چرا گول چند خط نوشتۀ روی کتاب را خورده بود؟ چرا کتابدار به او اخطار نداده بود؟ شاید اصلاً نمیدانست این کتاب وجود دارد یا چنین قابلیتی دارد. سارا کمی آرام گرفت و با خود زمزمه کرد: «اشکالی نداره. همه چیز درست میشه. آره میدونم باید چیکار کنم. تمرکز کن. دونه دونه. فکر کن». فکر کرد. به خودش. به جایی که هست. به زمانی که هست. قبل از آن کجا بود؟
یادش آمد. در دنیایی بود که انسانها در طبیعت زندگی میکردند. اما نه مانند انسانهای وحشی در غار یا روی درختان، بلکه در آسمانخراشهای درختی کار میکردند و در خانههایی از جنس برگ زندگی میکردند و سوار اتوموبیلها و قطارهایی میشدند که با سوزاندن جلبکهای خاص و آبی رنگی حرکت میکردند. و او در نقش یکی از مهندسان پرورش جلبکهای آبی بود. فکر میکند یک نیم روز را در آن جهان سپری کرده بود. کارهای علمی جذابی کرده بود، عصر آن روز را با قهوهای در دست به تماشای رفت و آمد مردم کنار رودخانه سپری کرده بود و بعد تصمیم گرفت کاری متفاوت انجام دهد. «آخه واقعاً چرا من میخواستم زندگی یک کارمند اداری رو تجربه کنم؟ چه چیزی ازش برای من جذابیت داشت؟ چرا فکر میکردم زندگی روتینوار میتونه آرامشبخش باشه؟» این اولین بار نبود که سارا تصمیم مسخرهای میگرفت. شاید پیدا کردن آن کتاب شانس بود اما برداشتن آن نیز ابتدا تصمیم مسخرهای به نظر میرسید. «نه. تمرکز کن. قبلش کجا بودم؟»
یادش آمد. او در آینده و در زمانی بود که انسانها فقط در ساختمانهایی زندگی میکردند که عکسهایی از درختان و جنگلها به دیوار برخی از آنها چسبانده بودند. هیچکس نمیتوانست از آن مجموعه ساختمانِ به هم متصل خارج شود و انگار ساختمانی به وسعت بینهایت بود. و او در آن دنیا انقلابگری بود که سعی میکرد دیوار ساختمان را بشکند. اما هرچقدر همراه یاران خود تلاش میکرد نمیتوانست آنرا بشکند. حتی نگهبانان سیاهپوش هم به تمسخر کناری ایستاده بودند و فقط آنها را نگاه میکردند. کمی بعد آرام آرام یارانش از تلاش خسته میشدند و میرفتند و بعد از مدتی، فقط خودش مانده بود. نمایش تمام شده بود و همه چیز دوباره به حالت قبلی برگشته بود. یادش آمد که به همین دلیل خواست به دنیایی آرام برود. یادش آمد که کتاب را دستش گرفت و تمرکز کرد تا دنیایی تماماً زیبا بسازد.
سارا باز به عقب برگشت. تمام دنیاهایی که در آن بود، تمام تجربههای تلخ و شیرینی که پشت سر گذاشته بود و تمام تصوراتی که کرده بود را در ذهن خود دنبال کرد اما هنوز هم نتوانسته بود دنیای خودش را پیدا کند. با خود اندیشید: «اینطوری نمیشه. باید از اول ماجرا شروع کنم». و همین کار را هم کرد. از اول.
یادش آمد. در کتابخانۀ شهرش بود. مثل همیشه عصرها به آنجا رفته بود تا خودش را بین کتابها غرق کند. همانطور که میان کتابها میچرخید و بوی کاغذ را فرو میبرد و لذتی غیر قابل توصیف میبرد، چشمش به کتاب قهوهای، ضخیم و کهنهای افتاد که جدا از دیگر کتابها در گوشۀ یکی از قفسهها بود. یادش نمیآید چرا ولی چیزی در آن کتاب بود که سارا را جذب خود کرده بود. شاید رنگ قهوهای پریدهاش. یا شاید بوی متفاوتی که داشت. به هر حال او کتاب را برداشت، چند خط نوشتۀ روی آنرا خواند و بازش کرد. زمانی که صفحات کاملاً سفید کتاب را ورق میزد، احساس تمسخر میکرد. ولی چرا آن کتاب را سر جایش نگذاشت؟ چرا آنرا به خانه برد و چرا آنرا همانطور که روی کتاب نوشته بود امتحان کرد؟ اینها را دیگر یادش نمیآمد. احساس میکرد اینها قرنها پیش اتفاق افتاده است. احساس میکرد او دیگر دختر 12 سالهای نیست که به دنیای تخیلات خود پناه میبرد بلکه زن 30 سالهای است که خیلی چیزها دیده و تجربه کرده. اما حالا باید چکار میکرد؟
همه میگفتند سارا دختری گوشهگیر و تنهاست. همه میگفتند او نمیتواند اجتماعی باشد و به همین خاطر نمیتواند در آینده آدم موفقی باشد. همه میگفتند او دوستی ندارد چون عجیب است. اما او میدانست که اینطور نیست. او تنها بود چون نمیخواست با دیگران باشد. او گوشهگیر بود چون بیش از اندازه باهوش بود. دیگران نمیتوانستند او را بین خودشان قبول کنند چون متفاوت بود. ظاهر متفاوتی نداشت و حتی با بقیه مهربان هم بود، اما نیرویی در درون او بود که اجازه نمیداد دیگران به او نزدیک شوند. چشمانش. شاید چشمانش دریچهای بود برای نشان دادن درونش به دیگران. و او نمیتوانست چشمهایش را کنترل کند. و پس از مدتی، او پذیرفت. او قبول کرد که اشکالی ندارد. او باور کرد که ایرادی ندارد، فقط در زمان و مکان درستی نیست. و او باور کرد که همه چیز به زودی درست میشود. او جای خودش را در جهان پیدا میکند و از آن پس دیگر تنها نخواهد بود.
«چرا الان یاد این افتادم؟»
یادش آمد. سارا یادش آمد که او در دنیای خودش کسی را نداشت. چرا، پدر و مادرش دلتنگش میشدند اما دیگر مهم نیست. او یادش آمد که از همان اول دلیلش برای آمدن به این ماجراجویی چه بود. یادش آمد که وقتی برای اولین بار نوشتۀ روی کتاب را خوانده بود، با خود فکر کرده بود که چقدر فوقالعاده میشد اگر واقعیت داشت. و الان او در همان واقعیت گیر افتاده بود. اما سارا به دقت نگاه کرد. به خودش. به کتاب. زنجیری ندید. اجباری ندید. او مثل همیشه آزاد بود و خودش میخواست در این واقعیتِ خیالی باشد. واقعیت، خیال، دیگر مهم نیست. او این بار میدانست کجا باشد. در این مسیر طولانی، او بالاخره جای خودش را پیدا کرده بود. رودخانه. طبیعت. یادش آمد. لبخندی به پهنای ابدیت روی صورتش شکل گرفت. لبخندی که دیگر هیچوقت از صورتش پاک نشد. کتاب را باز کرد. زمانی که آنجا رفته بود، باورش نمیشد که جسم و ذهن خسته و درماندهاش بتواند در این مقیاس دنیایی باشکوه خلق کند. چشمانش را بست. آنجا را به همان شیوه که بود مجسم کرد. آسمانخراشهای چوبی. خودش را به همان شیوه که بود مجسم کرد. به تماشای مردم. در کنار رودخانه. در کنار طبیعت. به شاهکار ذهن خودش افتخار میکرد. به این فکر کرد که چه به سر بدن واقعیاش میآید. شاید او الان در دنیای واقعیاش در تیمارستان بستری بود. مهم نیست. شاید بدن او پوسیده بود و تنها افکارش باقی مانده بودند. هیچ مهم نیست. شاید او را در لباسی سفید در اتاقی سفید حبس کردهاند و هر بار دوز داروی تزریقی را افزایش میدهند و او هربار بیشتر فراموش میکند که اینجا واقعیت نیست. چه بهتر. از واقعیتی که در آن جایی نداشت متنفر بود. همینجا بهتر است. نفسی عمیق کشید و آماده شد تا هرآنچه که میبیند را با تمام وجودش بپذیرد. چشمانش را باز کرد. لبخندی به پهنای ابدیت هنوز روی صورتش بود.