خبری از بوی باران نیست
پنجره دروغ میگوید
حتی ابر نیز از این دیار نمیگذرد
تنها گردی خاکستری شهر را میبلعد
و به گوشه گوشه هر خانه سرک میکشد
چشم ها و حتی دلها را غبار پوشانده
نشانی از لبخند نیست
ارواح زرد و خسته
چون قطار مورچگان در حرکتند
باغبان گویا نیست
هیچ کس چشم انتظار بهاری نیست
عابری میگوید:
این هنوز از عوارض سحر است
من به او میگویم:
غم این خفته چند خواب در چشم ترم میشکند