طی دو روز گذشته، دو تا اتفاق مشابه افتاده که باز منو به فکر فرو برده. اتفاقاتی به ظاهر ساده که دومینو وار، خاطرات دوری را زنده کردند. پنجشنبه به خواهرم زنگ زدم. طبق برنامه ای که داشت قاعدتا باید بیدار میبود. بعد از زنگ چهارم صدایی خواب آلوده به آرامی سلام کرد. بلافاصله فهمیدم خوابه و دستپاچه عذرخواهی و گوشی را قطع کردم. کل مکالمه شاید 5 ثانیه هم طول نکشید. و بعدش هم یک حس عذاب وجدانی گرفتم که طفلکی رو بدخواب کردم. این تمام شد. دو روز بعد یعنی شنبه، حدودای 5 عصر خوابم برد. تو اوج خواب بودم که گوشیم زنگ خورد. مامانم بود. اینقدر خواب بودم که اصلا نمیفهمیدم چی دارم جواب میدم. کار خاصی نداشت. صرفا احوال پرسی بود. از صدام فهمید که خواب بودم. یه ببخشیدی هم گفت ولی حرفاشو ادامه داد. با کوتاهترین عباراتی که میشد جواب دادم بلکه خودش قطع کنه. ولی همینطور صحبت کرد و در نهایت بعد از 5 دقیقه قطع کرد. شاید به نظر کوتاه بیاد ولی اون تایم برای من خیلی طولانی تر از این حرفها گذشت. اونجا که بلافاصله بعدش خوابیدم ولی از وقتی بیدار شدم و یاد این قضیه میفتم، دلم میگیره. یاد تمام مهم نبودن های خودم و شرایطم و احساساتم میفتم. مهم نیست تو خوابت میاد، مهم اینه که من الان میخوام باهت حرف بزنم پس گوش کن. مهم نیست که الان خسته ای، باید این کار همین الان انجام بشه پس تنبلی نکن و ادامه بده. مهم نیست که با این رفتار من تو چه حسی پیدا میکنی مهم اینه که این کار از نظر من درسته و باید همین الان انجام بشه و ..... . همه این احساسات مهم نبودن های من و وحی منزل بودن افکار و رفتار و گفتار مامان. تمام این سالها نشنیده شدن. بی اهمیت بودن. هیچ وقت یادم نمیره. سال اول دانشگاه بودم. پسری که اصلا ازش خوشم نمیامد، تماس گرفته بود خونه جهت خواستگاری. وقتی فهمیدم باورم نمیشد. در اولین فرصتی که توی دانشگاه دیدمش رفتم سراغش و اولین سوالم ازش این بود: چرا من؟
الان که بهش فکر میکنم میبینم خیلی جمله دردناکی بوده. فکر کن با یکی تا حالا حرف نزدی و بعد اولین کلامت این باشه که چرا من؟ چون اینقدر بهم اهمیت داده نشده بود که حالا که یکی پیدا شده و از من خوشش اومده، اینقدر باعث تعجبم شده بود و حس کنجکاویمو تحریک کرده بود که حاضر شدم تمام قوانینم رو زیر پا بذارم و با کسی که اینقدر ازش بدم میومد که وقتی از دور میدیدمش راهمو کج میکردم که باهش چشم تو چشم نشم، هم کلام بشم که فقط بفهمم چه چیزی در من دیده که اینقدر براش جذاب بوده که اومده خواستگاری.
اینا رو میذارم کنار یک سری اتفاقات دیگه ای که طی دو هفته قبل برام افتاد. با خانمی کمی بزرگتر از خودم راجع به کار صحبت میکردیم. یکدفعه برگشت از من پرسید، خودت از چه جور کارهایی خوشت میاد؟ و من لال شدم. روز دیگری خواهرزاده 5 ساله ام بهم گفت: خاله من تو آجیل ها بادوم هندی رو از همه بیشتر دوست دارم. تو چی دوست داری؟ و من باز ساکت شدم. حتی نمیدونم غذای مورد علاقه ام چیه؟ اصلا من چی در مورد خودم میدونم؟ کی هستم؟ و همه اینا برمیگرده به اینکه هیچ وقت احساساتم مهم نبوده و جدی گرفته نشدم. حالا خودمم بلد نیستم به خودم اهمیت بدم.
اگرچه که چند وقتی است به لطف کمکهای دکتر و انرژی و حمایت دوستام دارم یه کارهایی انجام میدم ولی هنوز خیلی راه دارم. و هنوز خیلی دلتنگ مهر مادری ام. یک کلیپ دیدم چند روز پیش. طرف یک لیوان بزرگ و یک استکان کوچک دستش گرفته بود. استکان کوچک رو آب کرد و رو به دوربین گفت، این استکان کوچک پدرو مادرمون هستند و این آب هم مهر و محبت و در کل آن چیزی است که در توانشون هست برای اهدا کردن به بچه هاشون. استکان رو ریخت توی لیوان و خوب مسلما فقط ته لیوان پر شد و کلی فضای خالی موند. طرف ادامه داد: ولی ما میخوایم لیوانمون رو پر کنیم و همش از اونا توقع داریم که این کارو انجام بدن و از اینکه نمیتونن ناراحت میشیم. مساله اینه که اونا صدشون رو گذاشتن. بیشتر از این در توانشون نبوده. ما باید روشهای جایگزین پیدا کنیم برای پر کردن لیوانمون. ولی فقط داریم به اون استکان کوچک نگاه میکنیم و غصه میخوریم.
منم خیلی دلم میخواد از اون استکان دل بکنم و برم دنبال پر کردن لیوانم. ولی سخته. هربار که آب میخوام و چیزی از استکان نصیبم نمیشه غصه میخورم. دلم تنگ میشه برای چیزی که هیچ وقت نداشتمش. همین الان که اینا رو مینویسم چشمام پر آب شده. دلم بغلی میخواد که هیچ وقت نداشتم. دلم میخواد سرمو بذارم روی پاهاش و حرف بزنم و سرمو نوازش کنه. دلم میخواد تلفن بزنم بهش و کلی پشت سر این و اون غیبت کنیم. هر مادر و دختری رو میبینم که باهم خوشن، حسودی میکنم. شایدم من دارم فقط خوشی ها رو میبینم. شاید برای خودم یک آرمان شهری ساختم که هیچ کس ندارش و دارم در حسرت یک چیزی خیالی میسوزم. همه اینها رو میدونم ولی اینکه چطور میتونم رهاش کنم، هنوز برام یک سوال بی جوابه. شایدم جوابشو میدونم فقط نمیخوام بپذیرمش. این دل کندنه برام آسون نیست. یک بچه هست اون پایینا که حالی کردن این موضوع بهش که مامان نداره خیلی سخته.