فائقه حاجی‌آبادی
فائقه حاجی‌آبادی
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

First Book: unknown Territories

Druj-

First Book: unknown Territories

Episode one: 14th of Kitchener Street

رمان دنباله دار دروج

کتاب اول: قلمروهای ناشناخته

فصل اول: شماره ی چهارده خیابان کیچنر

ساعت از یازده شب گذشته. تنها نوری که آپارتمان کوچک شماره ی ۱۴ خیابان کیچنر را روشن کرده نور چراغ کم زور دستشویی ست. زن جوان مو مشکی دستانش را دو طرف سینک دستشویی محقر گذاشته و سرش روی سینک خم است. حالتی بین تهوع و معده درد دارد. لی لی ۲۷ ساله٬ با سری سنگین و تنی خسته وزنش را از یک پا روی پای دیگر می اندازد و به صورت استخوانی و چشمان بزرگ قهوه ای اش در آینه زل میزند.

همکار ابله اش امروز صبح دوباره با پوزخندی به گودی زیر چشم لیلی اشاره کرده و اسم کرم دور چشمی را برایش واتسپ کرده بود. انگشت اشاره اش را بالا اورد و با دقت زیر چشم راستش کشید. هنوز هم نمیفهمید با وجود تمام ازمایش ها و دکتر رفتن این چند ساله چرا کسی نمیفهمید چه چیزی دارد او را از درون میخورد؟

خودش گاهی حس میکرد هزارپا یا مورچه ای توی سرش رفته و پشت چشم هایش را میخاراند. دلش میخواست با انگشت پشت صورتش را بخراشد.گاهی حتی نزدیک نیمه شبها دوست داشت دست بندازد و چشمانش را دربیارود مگر این حالت حساسیت و بیخوابی کم شود. حالا اما نزدیک تولد ۲۷ سالگی اش تمام علائم بیماری عجیب و غریبش بیشتر شده اند.

کنار اینه ی دستشویی یک اینه ی دیواری دایره ای شکل هم به دیوار میخ شده است. آینه ای کهنه که کمی هم دور قابش زنگ زده بود. لیلی اما تمام تمرکزش روی کبودی زیر چشمش بود. زیر چشمش را اهسته پایین اورد تا ببیند خون زیر چشمش هنوز هم صورتی کم رنگ است یا قرص اهن هایی که میخورد اثری داشته٬ تصویر صورتش توی اینه ی دایره ای شکل دست برد زیر چشمش تا رنگ خون را چک کند اما در کمتر از صدم ثانیه مردمک تصویر به سمت بالا چرخید انگار که چشم متعلق به لیلی نیست و صرفا دارد اطراف را کنجکاوانه نگاه میکند. لیلی حس کرد کسی دارد از دور نگاهش میکند مثل وقتی که کسی در جمعیت به ادم زل بزند. خودش از فکرش خنده اش گرفت و از دستشویی بیرون امد. با صدای بلند گفت:‌-فصل جدید بیماری های ما با (مکث) شیزوفرنی!

تلفن همراهش را برداشت و روی مبل قهوه ای چرم جلوی تلویزیون اش ولو شد. چند پیام باز نشده از مادرش که احتمالا پیام بلند بالایی بود درمورد پخت گوشت با نمک یا چیزی شکل این. پیام ها را باز نکرد. یوتیوب را باز کرد و چند ویدیوی کوتاه دید.مثل همیشه حس کرد او و مادرش در دو سفینه ی موازی از هم درحال دورشدن از یک سیاره هستند.

ساعت از یک شب گذشته بود که داروی خواب بالاخره اثر کرد و لیلی روی مبل با گردنی کج افتاده به خواب عمیقی رفت.

خوبی داروی خواب اوری که جدیدا میگرفت این بود که کمتر رویای عجیب و غریب میدید. از سیزده سالگی بعد از دیدن اولین لکه ی خون پریود تقریبا هر هفته خواب های اشفته میدید. مادرش اول گفت به خاطر بلوغ ذهن لیلی بهم ریخته٬ بعد گفت تاثیر فیلمهای تخیلی ترسناکی ست که لیلی از برادرش کش میرفت اما در سال سوم این رویاها بالاخره تسلیم ترسش از بیماری ذهنی شد. بیماری که خاله ی مادر لیلی هم دچارش شد و سالها در بیمارستان بستری بود. و تقریبا هیچ گاه به زندگی عادی برنگشت. خاله ای که طراح کتاب های داستان کودک در سالهای جوانی اش بود٬حالا داشت در پرده ای از درد و دارو دنبال تفاوت واقعیت و خیال میگشت.

صبح روز بعد با زنگ تلفن از روی مبل پرید. امیدوار بود برای کار دیرش نشده باشد که دید کسی دارد تماس میگیرد: ایتان بود که از توبیخ دیر شدن دوباره نجاتش داد.

-بیدار شدی لیلی؟

-واقعا دستت درد نکنه زنگ نمیزدی باز خواب میموندم!

-امروز که تعطیله؟ ببخشید بیدارت کردم ولی تقریبا ظهره فکر میکردم بیداری

-تعطیله؟ ارههه روز کارگره. نه کار خوبی کردی خودمم خیلی گرسنه م. اگر ناهار نخوردی بیا یه چیزی درست میکنم

-اممم اره باید صحبت کنیم. میام چیزی خواستی بگو بگیرم

لیلی تلفن را قطع کرد و فکرش درگیر شد. اتان حتما باز میخواست یاداوری کند سه سال از رابطه گذشته و دلش میخواهد زودتر تکلیفش روشن شود. کلافه پوفی کشید و موهایش را از دور چشمش کنار زد. سریع بلند شد تا کمی خانه را از اشفتگی دربیاورد اما انقدر سریع بلند شد که چشمش سیاهی رفت. لعنت به فقر اهن!

لباس ها را در سبد لباس کثیف ریخت و گوشت را بیرون از فریزر روی میز کوچک ناهار خوری رها کرد. درهای باز کمد اتاق خواب را بست و ملافه را سرسری روی تخت پهن کرد.بالشت های پفی را از زیر تخت دراورد و روی بالشت های اصلی گذاشت. داشت ظرفهای ناهار دیروز را میشست که یادش امد دیشب به خاطر معده درد شام نخورده. ابرویی بالا انداخت همیشه عاشق غذا خوردن بود اما درد معده انگار غذا خوردن را درداور کرده بود.

پیاز کوچک سفید رنگی را از زیر سیب زمینی های بزرگ توی یخچال بیرون کشید. بلند گفت: هی گوگل! پیاز را به فهرست خرید اضافه کن.

داشت پوست پیاز را میکند که زنگ در بلند شد. بعد پسورد در ورودی و اتان جلوی در ظاهر شد.کاشپن ش پر از برف ریز ریز بود و دماغش تقریبا مثل موهایش قرمز شده بود. لیلی خنده ای کرد و شال گردن اتان را از گردنش باز کرد:-عجب برفی شده!

-اره خیلی دما پایین اومده از دیروز!

بوسه ی کوتاهی از لبهای لیلی گرفت و کمی بو کشید:-بوی پیاز میدی!

-دارم ناهار میذارم خب! بوی چی بدم پس؟

اتان خنده ی شرمنده ای کرد و روی یکی از صندلی های ناهارخوری رو به روی اشپزخانه نشست:‌-کمکی میخوای؟

-نه عزیزم بشین گرم بشی. ظرفا رو تو بشور ولی

اتان بلند شد تا چای درست کند.همیشه از این رفتار خجالتی و همدلانه ی اتان کیف میکرد.

لیلی سریع املت گوشت و پنیر درست کرد. موقع ناهار اتان بیش از حد ساکت بود که لیلی هم ترجیح داد سکوتش را نشکند. اتان بیشتر با غذا بازی کرد و به زور چند لقمه فرو داد. حتما باز داشت به سوالی فکر میکرد که یک سال پیش از لی لی پرسید و با شنیدن پاسخ لیلی دیگر تکرارش نکرد.

لی لی سریع تر لقمه هایش را جوید و بلند شد تا از یخچال بطری ابی بردارد. اتان ظرف خودش را توی ظرفشویی گذاشت و دو لیوان بزرگ ابی و زرد رنگ چای خوری را از کابینت بیرون کشید. چایی غلیظ دم کرده را توی لیوان ها سخاوتمندانه پر کرد. یکی را با دقت جلوی بشقاب لی لی گذاشت و دیگری را کنار دست خودش. لیلی لبخندی زد و دست اتان را نوازش کرد

-خب من میخواستم یه صحبتی بکنیم.

لیلی اخم کوتاهی کرد و دستش را به فنجان داغ مشغول کرد.

-اره حتما عزیزم

-میدونی که چند وقت پیش یه سری از کارهای بابام توی اسکاتلند دچار مشکل شدن. احتمالا باید برم کمکشون.

لیلی در دلش از نبودن حلقه و پیشنهاد ازدواج کمی خوشحال و غافلگیر شد:- اوووو جدا؟ نمیدونستم مشکل اونجا هست. چیزی شده؟

اتان لبخند محوی زد و دستانش را دور فنجان چای گره زد:-نه نه جای نگرانی نیست اصلا. ولی مامان دیروز میگفت وکیلش یه گندی توی قراردادا زده بهتره منم برم و چک کنم. احتمالا فقط چندتا امضا لازم دارن از سمت من برای فسخ یه سری از قراردادها.

-همونایی که پارسال رفتیم اونجا به خاطرشون؟

-دقیقا. دوتا از بندهای یکی از قراردادها اشتباه حقوقی داشته که اون تایم نفهمیدن. حالا مالک فعلی منتقل کرده به غیر و کلی دردسر درست شده. ولی قابل حله احتمالا

-اگر حل نشه چطور؟

اتان موهای لیلی را از صورتش کنار زد : -بدبین نباش عزیزم! همه چی حل میشه نشه هم نهایت یه مقداری خسارت میدیم و بسته میشه.

لیلی اه کوتاهی کشید و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

بعد از اولین بازدیدشان از خانواده ی اتان در اسکاتلند میدانست ارثیه ی عظیمی انجا انتظارشان را میکشد. دقیقا بعد از برگشتن از سفر اتان خواستگاری کرد که لیلی را حسابی گیج کرد. هنوز نمیدانست چقدر برای زندگی در اسکاتلند جدی هستند یا حتی چقدر اتان را برای زندگی همیشگی پذیرفته. لیوان ها و ظرفها را جمع کردند و شستند.

صبح فردا اتان تا محل کار لیلی را رساند و خودش به شرکت رفت. لی لی در یک شرکت کامپیوتری برنامه نویس بود و اتان سهامدار و مدیر یک شرکت سهامی خاص ابزار مدرن کشاورزی و دامداری. لی لی هنوز هم قرار اولشان که در استارباکس جمع و جور نزدیک شرکت اتان بود را به یاد داشت. توی فیسبوک اشنا شده بودند و اتان میخواست راجع به پروژه ی جدیدش صحبت کند و لینکی به شرکت لی لی داشته باشد برای هماهنگی کارهای مربوط به پروژه.

لی لی از به یاد اوردن نگاه خجالتی و هول شده ی اتان در روز اول هنوز هم لبخند میزد. لی لی لبهای اتان را بوسید و شال گردنش را سفت کرد.

-شب میبینمت عزیزم. نگران مامانت هم نباش! درست میکنیم مشکلات خونه رو!

اتان خندید و باز لی لی را بوسید. لیلی ارام از اغوش اتان درامد و در ماشین را باز کرد. -بای بای!

اتان دستی تکان داد و ماشین را استارت زد.

لحظه ای رفتن ماشین نقره ای اتان را نگاه کرد. در دلش به خودش لعنتی فرستاد که همیشه از همه چیز نامطمئن بود. میدانست اتان را دوست دارد و میدانست او هم چقدر لی لی را. ولی نمیتوانست قبول کند. انگار میترسید در نهایت اتان را از دست بدهد.

لی لی برای اتان عالی نبود. حتی متوسط بود و همیشه میترسید اتان بعدا بخواهد برود. یا بعد از چند سال بگوید لی لی حتما برای بردن ارثیه قبول کرده و نه خود اتان.

کاش پول بیشتری داشت و این فاصله را کم میکرد.

ارزوی کودکی لی لی وقتی زیاد اوضاعشان رو به راه نبود:‌-کاش پول لعنتی بیشتری داشتیم!

-I wish we had more damn money!!!

که البته هیچ وقت هم عملی نشد و لی لی و مادرش ماندند با بدهی وامها و چک های برگشت خورده ی پدر لی لی که در اثر سکته از دنیا رفت.

باز مچ خودش را موقع مرور خاطرات بد گرفت. اخم مختصری کرد و در سنگین و بزرگ ورودی شرکت را باز کرد. وارد سالن بزرگ و شلوغ شرکت شد. چندین نفر برای زدن کارت و سوار شدن به اسانسور در صف بودند. سه گیت کوچک شیشه ای سالن اصلی را از محوطه ی اسانسورها جدا میکرد. هر ویزیتور یا کارمند باید کارت سفیدی را به گیت میزد تا اسانسور به مقصد همان طبقه برایش باز شود. لیلی بی حوصله کارت گردنی اش را بالا اورد و زیر اسکنر دستگاه برد. همکار تیم سابقش درست وارد گیت کناری شد و سلام بلندی داد:

-good morning lil!

-morning math.

چقدر از لیل خطاب شدن بدش می امد. انگار متیو قابلیت ثبت دوباره ی اطلاعات را نداشت. بار اول لی لی را لیل شنید و دیگر تلاشی برای درست کردن حافظه اش نکرد.

هردو سوار اسانسور سوم شدند که به طبقات پانزده تا ۲۳ اختصاص داشت. لی لی بی حوصله به لیست تسکهای بی شمار امروزش نگاهی کرد و در دلش اهی کشید. کاش همین الان ساعت هفت غروب بود.

لی لیداستانتخیلیفانتزیرمان
برنامه‌نویس (Front-End) - طراح رابط کاربری - نویسنده - عکاس و غیره و فیلان. امیدوار و عاشق رنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید