فریبا حسین زادگان
فریبا حسین زادگان
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

مزه ی آخر


راستش مردهاي همکارم چون مدت­ها با زن­ ها محشور بودند بفهمي نفهمي حالات زنانه به خودشان گرفتند در صورتيکه اوايل اينطور نبودند. از بس با زن­ها نشست و برخاست کردند حرف زدن از آخرين سريال­ هاي خانگي و شرکت در قرعه­ کشي مايع ظرفشويي و ابتکار در درست کردن انواع دمنوش هاي تازه به بازار آمده برايشان طبيعت ثانوي شده است. اخيراً هم شايع شده بود که آقاي رحمتي دمنوش ­هاي تازه اختراع کرده ... دمنوش آويشن با طعم کارتون باب اسفنجي که در واقع جان مي­دهد براي دوره­همي­ هاي کوچک صميمي بينِ ميزهاي کنار هم وقتي که داريم با لحن باب اسفنجي حرف مي­ زنيم، دمنوش هم مي­ خوريم و از محيط کار خوبمان لذت مي ­بريم.

بعضي ­ها هم هستند دلشان نمي­ خواهند آب از آب تکان بخورد دنبال دردسر نيستند دليلشان هم اينست که سري که درد نمي­کند را دستمال نمي­ بندند و به همان آرامش و سکوت و يکنواختي عادت کرده ­اند و از هر تغييري به وحشت مي ­ا­فتند. مثلاً همانطور راه مي ­روند و حرف مي­ زنند و فکر مي ­کنند که 15 سالِ پيش و اگر از ايشان بپرسيد چرا در روال انجام امور تغييري نمي­ دهند جوابشان اينست که از 15 سالِ پيش که خانم چَخ چَخ ميرزا رئيس اداره بوده است ما همينکار را مي­ کرديم و گمان مي­ کنند اگر اين را بگويند خيلي اهميت دارد و اين کارشان ثبات آن­ها را نشان مي ­دهد.

يکبار در کلاسِ آموزشي که عده ­اي از همکارانم از بخش­ هاي مختلف شرکت حضور داشتند؛ وقتي يکي از دخترها داشت چرت مي­ زد، به استاد که دنبال يک نفر مي­ گشت تا خودش را با صداي رَسا به ديگران معرفي کند؛ پيشنهاد کردم که خانم بهادري خودش را معرفي کند. بهادريِ از همه جا بيخبر که داشت يک چرتِ مرغوب عصرگاهي مي­ زد آنچنان از اين حرف من و پاره شدن چرتش در کلاس دست و پايش را گم کرد که ديگر دشمنِ خونيِ من شد و تا سال­ها حتی جوابِ سلامِ من را هم نمي­ داد و سايه ­ام را از دور با تير مي­زد از قضا بعد از 40 سال عمر با عزتي که بهادري از خدا گرفته بود کاشف به عمل آمد که سجلش بهادري نبوده و بنادري بوده است يک روزي وقتي در آبدارخانه داشتم قابلمه­ ي ناهارم را در يخچال مي­ گذاشتم او را ديدم و به ذهنم رسيد اين کدورت قديمي را از بين ببرم و از او پرسيدم خانم بهادري شما چرا وقتي من را مي­ بينيد رويتان را برمي­ گردانيد؟ بهادري غضبي کرد و گفت اولاً من بهادري نيستم و بنادري هستم ثانياً من اصلا با آدم گنده دماغي مثل شما کاري ندارم... قهر قهر تا روز قيامت... اين شد که ديگر پشت دستم را داغ کردم هيچ­وقت کسي را چه وسط کلاس درس چه غير از آن از خواب بيدار نکنم.

از ماجراي بهادري يا بنادري که بگذريم يکي از همکاراي ما هست که يکبار کوله بارش را جمع کرد و از شرکت ما رفت ولي گاه گاهي مي­شد که به شرکت ما سري مي­ زد و بقيه همکاران دورش جمع مي­ شدند و ابراز دلتنگي مي­ کردند و از اينکه عدم حضورش تا چه اندازه برايشان سخت است ساعت­ ها حرف مي­ زدند تا جاييکه هر روز به او زنگ مي ­زدند و با تلفن محل کار بدون هيچ عذاب وجداني اخبار داخلي و خارجي و حومه شرکت را به او گزارش مي­ کردند اين شد که اين طفلِ معصوم فيلش يادِ هندوستان کرد و دوباره عزم برگشتن کرد همين که زمزمه­ هاي اين خبر در شرکت پيچيد دوستان عزيزش از هيچ تلاشي براي برنگشتن او به کار قبلي ­اش فروگذار نکردند و چنان از معايب و خصلت ­هاي بد او داستان­ ها تعريف مي ­کردند که آدم به عقل و چشم خودش شک مي­ کرد که مگر اينها همان­ هايي نبودند که قربان صدقه فلاني مي­ رفتند چطور شد که حالا جز بدگويي از او چيزي نمي­ گويند؟

راستي تا يادم نرفته بگويم اخيراً رفت و آمد مهمان­ هاي خارجي به شرکت ما زياد شده ولي حالا من نمي­ دانم اين مهمان­ هاي عالي رتبه از کشورهاي دوست و همسايه يا مقامات عالي وزارت خانه و سفير و وکيل و دکتر و مهندس که به شرکت ما مي­ آيند چرا برنامه­ شان را جوري تنظيم مي­ کنند که راس ساعت ناهار خوردن خودشان را مي­ رسانند؟ آخر مگر خبر ندارند که در شرکت ما سر اينکه چه کسي، کدامين مستخدم يا کارمند در اين جلسه مهم حضور داشته باشد و لقمه­ هاي خوشمزه اين عزيزان را بشمارد تا چه اندازه مباحثه و مذاکره و مسابقه وجود دارد؟ والله اگر اين آقايان و حضرات اينها را مي­ دانستند راضي مي­ شدند به خاطر يک ناهار قابل يا ناقابل انقدر زحمت و مشقت و فشار روحي و رواني را به کارمندان شرکت ما تحميل کنند.

از اين جلسات گفتم ياد بعضي­ ها افتادم که عاشق خوردن شيرقهوه با شيريني در حالتي که پايشان را انداخته ­اند روي آن يکي پايشان و ژست آدم­ هاي متفکر و هدفمند که گاهي هم عينکشان را تکاني مي­ دهند و جاي آن را پشت دماغشان جابه جا مي­ کنند تا عينک جا نيندازد مي ­افتم. آنقدر اين قهوه و شيريني رايگان برايشان مزه دارد که موقع خارج شدن از اتاق جلسه 2 تا هم شيريني از روي ميز کِش مي­ روند تا اين لذت فراموش­ نشدني را هرچه بيشتر تداوم بخشند.

راستي ثمر خانم که تعريفش را کردم مدتيست خيلي شيک و پيک مي­ کند و هر روز با يک دست رخت و لباس سرکار حاضر مي­ شود کفش­ هاي پاشنه بلند تق تقي مي­ پوشد و ماتيک قرمز مي ­زند. بعضي از اين جوونک ­هاي تازه وارد هم هستند که پاي حرف ­های ثمر خانم مي­ نشينند. ثمر خانم هم بيش از پيش سرش شلوغ شده و در جلسات پي در پي کاري و غير کاريست. يک روز وقتي بچه­ ها داشتند از کنار اتاقش رد مي­ شدند صداي خاصي شنيدند. شبيه همان صدايي که قبلاً گفتم هيچ کس جرات نداشت آن چيزي را که فکرش را مي ­کند بيان کند ولي بالاخره يکي دل به دريا زد و رفت در را باز کرد و ديد يکي از پسرها داره پاهاي خانوم رو ماساژ ميده و ديگري هم سرش را نوازش مي­ کنه...

داستانفرهنگسازمانکارمند
همیشه به دنبال فرصت هایی برای پیشرفت خود و جایی که در آن کار می کنم؛ هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید