ویرگول
ورودثبت نام
فیا
فیامن فرنازم، فنلاند زندگی می‌کنم. عاشق شنیدن قصه‌ی آدما و نوشتنم. این روزا دارم یه روایت واقعی می‌نویسم. خوشحال می‌شم بخونی و همراهم باشی!
فیا
فیا
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

سایه‌ای میان ما - قسمت ۴

نادر با پوزخند تلخی گفت: «آره دیگه… کلی اصرار کردن که باید ببریم ماه‌عسل.»
و بعد، یک مکث طولانی و غرق افکار خودش شد.

من چیزی نگفتم. راستش، یه حس بدی داشتم. انگار اون مکث ساده‌اش پشتش یه خاطره تلخ بود. نمی‌دونم چرا این حس بهم دست داد.

از بیرون، ماه‌عسل باید چیز قشنگی باشه. یک شروع تازه، یک سفر شیرین، یک خاطره خوش توی زندگی مشترک.
ولی نگاه نادر چیز دیگه‌ای می‌گفت. نگاهش تلخ بود، درست مثل قهوه‌ای که روی میز بود.

آ… همین‌طور ساکت زل زده بودم به نادر و توی ذهنم هزار تا سؤال می‌چرخید. بعد یهو به خودم اومدم: «این چه کار بدیه که دارم می‌کنم! چرا زل زدم به آدمی که غرقه توی خاطرات گذشته ش؟» احساس کردم شاید با این کارم معذبش میکنم.

نگاهمو برگردوندم، با دستمال کاغذی که توی دستم بود بازی کردم. یه بار به شکل مربع، یه بار قایق، یه بار مثلث، یه بار هم گل رز. هر بار به یه شکل تازه تغییر میدادم.

به نظرم زندگی هم همینطوریه. کاش می‌شد بعضی از خاطره‌ها رو از نو بچینیم. جوری که وقتی برمی‌گردیم بهشون، خوشحال باشیم.
ولی بعضی وقتا زندگی آدمو می‌ندازه توی مسیری که قدرت تصمیم‌گیری رو ازت می‌گیره. فلج می‌شی.
نمیدونم، هرچی که هست… ای کاش می‌شد بعضی از خاطراتو از نو نوشت. کاش یه سری اتفاقا اصلاً نمی‌افتادن توی زندگی، همونا که کام آدمو انقدر تلخ می‌کنن که حتی اگه یه روزی،سالها بعد، یه عصر توی کافه، وقتی داری در موردشون با یه دوستی حرف می‌زنی، دوباره پرتت کنن گوشه‌ی همون خاطره و بازم عذابت بدن.

داشتم به اینا فکر می‌کردم که یهو نادر خودش شروع کرد. سیگارشو برداشت، یه پک عمیق زد، آه سنگینی کشید و سرشو آورد بالا. چشم‌هاش پر بود. گوشه‌ی چشمش اشک نشسته بود.

دیدن اون اشک و اون حالت، هزار تا علامت سؤال توی ذهنم کاشت:
چی شده بود؟ چرا این‌قدر تلخ شد؟ چه اتفاقی پشت این نگاه پنهونه؟

نادر ادامه داد:

«فردای اون روز، وقتی سر کلاس ناهید رو دیدم، دیگه مثل قبل نبود. قبلاً سعی می‌کرد همه‌چیز رو عادی نشون بده، جوری رفتار کنه که انگار براش مهم نیست من نامزد کردم. ولی از نگاهش فهمیدم دیگه اون‌طور نیست. همون مهمونی همه‌چی رو براش روشن کرده بود؛ دیده بود رابطه‌ی من و نوشین جدیه. فهمیده بود که نوشین عاشقمه و من هم همه تلاشم رو می‌کنم تا بهش خوش بگذره. همین حسابی توی روحیه‌اش اثر گذاشته بود.

وقتی منو دید، معلوم بود ناراحته. منم از ناراحتی اون، حالم بد شد. رفتم کنارش نشستم، خواستم حرف بزنیم، اما قبول نکرد. گفت کار داره. بازم اصرار کردم تا بالاخره راضی شد بعد از کلاس چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنیم. از روز نامزدی تا اون روز، هیچ صحبتی نکرده بودیم.

کلاس که تموم شد و همه رفتن، جلوش رو گرفتم. گفتم:
ناهید، باید با هم حرف بزنیم.

با سردی گفت: خب، چی می‌خوای بگی؟ بگو و برو.

گفتم: ما با هم دوست بودیم. ولی این دوستی معمولی نبود. من واقعاً دوستت داشتم. ولی همیشه فکر می‌کردم از طرف تو جدی نیست؛ برای این حرفم هم دلیل دارم چون هر بار که ابراز می‌کردم، با شوخی یا بی‌تفاوتی ردش می‌کردی. همین باعث شد به این نتیجه برسم که تو نمی‌خوای منو. یا اگه هم می‌خوای، در حد یه دوست ساده‌ست. با این حال، دلم نمی‌خواست ول کنم. تلاش می‌کردم رابطه جدی‌تر بشه، ولی خب، رابطه‌ی یک‌طرفه به جایی نمی‌رسه.

از اون طرف، ماجرای خواستگاری نوشین هم بیشتر از سمت خانواده بود. رفتم تا مادرم خوشحال بشه. اما همه‌چی جوری پیش رفت که فکرش رو هم نمی‌کردم. کم‌کم چیزهایی در نوشین دیدم که همیشه دلم می‌خواست از تو ببینم. بیش از یک سال با هم دوست بودیم، ولی هیچ‌وقت اون حسو از تو نگرفتم. همین شد که رفتم جلوتر.

راستش روم نمی‌شد بیام بگم دارم ازدواج می‌کنم. برای همین کم‌کم فاصله گرفتم. گذاشتم به حساب درس و مشغله. تو هم هیچ‌وقت کنجکاو نشدی بفهمی چرا دور شدم. منم چیزی نگفتم، تا اینکه نامزدی شد. قصد داشتم بعداً، وقتی حلقه دستم بود، بیام و توضیح بدم. ولی خب، دیگه اون اتفاق افتاد و تو همه‌چی رو تو مراسم دیدی.»

ناهید گوش داد و آخر سر گفت:
« شاید از من ابراز احساسات ندیدی، یا فکر میکنی من آدم سردی هستم اما منم دلیل خودم رو داشتم. من قبلاً ضربه خورده بودم. یه نفر رو جدی گرفتم و خیانت دیدم. از اون موقع تصمیم گرفتم دوباره یک دل عاشقانه جلو نرم، چون می‌ترسیدم دوباره داغون بشم.

ولی حالا هم داغون شدم. نمی‌دونم چرا. یه حسی دارم که انگار کامل و کافی نیستم. شاید برای همین تو هم حس نکردی من جدی‌ام. البته، هرکسی مختاره در مورد خودش و احساساتش هر طور دلش میخاد فکر کنه.»

تا اون روز خیال می‌کردم ناهید هیچ‌وقت دوستم نداشت. یا اگر هم داشت، اون‌قدر جدی نبود که به دل بگیره.
اما با حرف‌هایی که زد تازه فهمیدم آدم‌ها چقدر پیچیده‌ان.

همون‌جا توی ذهنم تکرار می‌کردم: چرا همه‌چی باید این‌قدر سخت باشه؟
دوست داری، بگو. نداری، باز هم بگو. حتی اگر برایت فقط یه رفاقت ساده‌ست، صریح بگو. یا اگر یکی زیادی ابراز احساسات می‌کنه و تو در اون حد جدی نیستی، باز هم بگو.
چرا آدم‌ها این‌قدر دور می‌زنن؟ چرا هیچ‌کس رک و پوست‌کنده نمی‌گه چی تو دلشه؟

بعد از اون گفت‌وگو، چند روزی کلافه بودم. مدام حس می‌کردم یه رابطه‌ای که می‌توانست به زیبایی شکوفا بشه را خودم با دست خودم خفه کردم؛ با پیش‌داوری‌ها، با قضاوت‌های بی‌جا. حالا هم نتیجه‌اش چیزی نبود جز ناراحتی و سرخوردگی برای هر دوی ما.

فکر می‌کردم با گفتن همه‌چیز به ناهید، از عذاب وجدان خلاص می‌شم. اما نشدم. برعکس، سنگین‌تر هم شد.
با خودم کلنجار می‌رفتم: آدم‌ها اشتباه می‌کنن. من هم اشتباه کردم. اما باید جلو رفت. نمی‌شه هی به گذشته برگشت.

تصمیم گرفتم همه‌چیز رو با ناهید تمام‌شده بدونم. برای ترم بعد هم کلاس‌هام رو طوری برداشتم که حتی هم‌کلاسی نباشیم.

امتحان‌ها رو دادیم. بعد از اون قرار شد من و نوشین بریم شیراز و اصفهان و شمال، برای ماه‌عسل.

سفری که شروع خوبی برای زندگی مشترک هست.

همیشه باور دارم: وقتی دلت به کاری راضی نیست، انجامش نده.
وقتی حس می‌کنی چیزی درست پیش نمی‌ره، حتی شده برای یک لحظه، مکث کن.
من آن روز باید مکث می‌کردم.
ولی نکردم.

«روز سفر از صبح دلشوره داشتم مثل دلشوره های روزهای امتحان. ماشین رو از حیاط بیرون آوردم.خورشید داشت غروب می‌کرد. تصمیم گرفته بودیم سر شب حرکت کنیم.
نوشین گفت: چه آسمون قشنگی!
سرم و به نشونه تایید تکون دادم و لبخندی زدم نمیخواسم نوشین چیزی از نگرانی و دلشوره ای که دارم بفهمه.

همه‌چی عادی به نظر می‌رسید؛ جاده، ماشین، صدای موزیک، حتی خنده‌های نوشین.
فقط یه چیز غیرعادی بود: دل من!
انگار از قبل می‌دونست اتفاقی در راهه.»

ادامه دارد..


داستانداستانکداستان واقعیعشق
۶
۰
فیا
فیا
من فرنازم، فنلاند زندگی می‌کنم. عاشق شنیدن قصه‌ی آدما و نوشتنم. این روزا دارم یه روایت واقعی می‌نویسم. خوشحال می‌شم بخونی و همراهم باشی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید