ویرگول
ورودثبت نام
فیا
فیامن فرنازم، فنلاند زندگی می‌کنم. عاشق شنیدن قصه‌ی آدما و نوشتنم. این روزا دارم یه روایت واقعی می‌نویسم. خوشحال می‌شم بخونی و همراهم باشی!
فیا
فیا
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

سایه‌ای میان ما - قسمت ۸

وقتی آقا نادر برام تعریف کرد چه اتفاقی برای نوشین افتاده
و این‌که نوشین و مادرش چی‌ها بهش گفتن…
خشکم زد.

واقعاً وحشتناکه.
آدم اصلاً از فردای خودش خبر نداره…

همه این جمله رو می‌گن و میدونن،
ولی خیلی کم پیش میاد کسی واقعاً باورش کنه.
حتی کمتر پیش میاد که یکی لحظه‌ای فکر کنه
«شاید فردا نوبت من باشه…
چه خوبش، چه بدش…»

آقا نادر ادامه داد و گفت:

«درسته اولش به اصرار مامانم رفتم خواستگاری نوشین… ولی بعدش اون با مهربونی و محبت و سادگیش منو جذب کرد.
طوری که بعد از نامزدیمون دلم می‌خواست وسایلم رو جمع کنم و برم خونه‌ی اونا بمونم. شاید تا وقتی که بریم سر خونه و زندگی‌مون. نمی‌تونستم ازش دور باشم.

تصویر زندگی مشترکمون همیشه جلو چشمم بود؛ دلم می‌خواست وقتی رفتیم سر زندگی مشترکمون، خونه رو با هم و با سلیقه‌ی همدیگه بچینیم.
اون برام چای بیاره و کنارم بشینه، من براش کتاب بخونم. با هم فیلم ببینیم. بریم پیاده‌روی… پیاده‌روی‌های طولانی، بدون مقصد. بدون وقفه. فقط راه بریم و راه بریم و راه بریم.

می‌خواستم با هم آشپزی کنیم، گل بکاریم،خونه رو پر از گل و گیاه کنیم.
خونه رو با نور شمع روشن کنیم.
حتی دوست داشتم ساعت‌ها کنار هم بشینیم و هیچی نگیم… فقط حضور همدیگه رو داشته باشیم.

روز آخری که نوشین رو دیدم، بهم گفت: "همه‌ی آرزوهای زندگی و آینده‌ام رو ازم گرفتی."
ولی خب… واسه من چطور؟
این‌ها هم آرزوهای من بود، نبود؟
بدون اون نمی‌تونستم آینده‌ای تصور کنم.

از خودم بدم می‌اومد. چون خودم رو مقصر می‌دونستم.
از نوشین هم ناراحت بودم چون دیگه نخواست منو ببینه و نزاشت برم دیدنش.

ترم آخر دانشگاه بودم. خبر تصادف و وضعیت نوشین تو دانشگاه پیچیده بود.
اولین روزی که رفتم کلاس، همه یه‌جوری نگام می‌کردن…
نمیدونم شاید من اینطور فکر می‌کردم.
به هر حال خیلی سخت گذشت.
فقط دوست داشتم زودتر تموم شه، برم، و دیگه اون محیط و اون آدم‌ها رو نبینم.

یه روز، تو حال و هوای خودم بودم که یکی از استادهای خوب و محبوب گروه معماری صدام کرد و گفت:

"نادر جان… می‌دونم روزای سختی رو می‌گذرونی.
اما فقط خودتی که می‌تونی انتقامت رو از زندگی بگیری.
نذار زندگی سرنوشتت رو برات رقم بزنه.
از این حال و هوا بیا بیرون.
بپذیرش، بلند شو. زندگی رو ادامه بده و بهترین خودت باش.
گذشته رو که کاری نمی‌شه کرد،
حداقل آینده‌ات رو نسوزون.
نذار غم، تو رو ببلعه."

چیزی که استادم میخواست بهم بفهمونه این بود که اگه همین‌جوری ادامه میدادم، ممکن بود غیر از نوشین… خودم و عزیزای دیگه‌ام رو هم از دست بدم و من اینو نمی‌خواستم.

حرفاش تلنگر بود.
منو به فکر فرو برد.
اما تصویر نوشین و اون اتفاق…
از جلوی چشم‌هام پاک نمی‌شد.

هر از گاهی براش گل و کتاب و کارت می‌فرستادم آسایشگاه معلولین همون جایی که بستری بود.
تا اینکه یه روز تماس گرفتن و گفتن:
"نوشین منتقل شده. اینجا نیست. خبر نداریم کجاست. دیگه چیزی نفرستید."

خونه‌شون رو هم عوض کرده بودن.
می‌دونستم دنبال خونه بودن، ولی از هر کس می‌پرسیدم،
می‌گفت: "بی‌خبریم."
انگار زندگی سعی داشت بهم بگه: «همینه… دست و پا نزن.»

سعی کردم گذشته رو فراموش کنم.
همیشه تصور می‌کردم حال نوشین خوبه و خوشحاله…
شاید برای اینکه از عذاب وجدانم کم کنم.

گذشت…
ولی سخت.
و الان می‌تونم بگم فقط خودم بودم که تونستم خودم رو بلند کنم.
اون بار عظیم و سنگین عذاب وجدان رو در خودم هضم کنم.

از آقا نادر پرسیدم: "بعدش تصمیم گرفتین تنها زندگی کنین؟"
آقا نادر لبخند تلخی زد و گفت:

"ای دخترجون… اگه بگم تعجب میکنی.
زندگی بعضی وقتا جوری برات می‌چینه،
که بعداً وقتی بهش فکر می‌کنی، خودت می‌مونی تو شوک.
اون موقع فکرشم نمی‌کردم دوباره وارد رابطه‌ای بشم…
ولی شدم.
اونم رابطه‌ای که خودم هم باورم نمی‌شد."

یه‌دفعه گفتم:
"شوخی می‌کنین؟!
چطور؟
کی بود؟
چند وقت بعدش؟"

آقا نادر یه پوزخند تلخ زد و گفت:
"تقریباً یک سال بعد…"»

ادامه داره... لطفا با من همراه بمون تا پایان داستان آقا نادر. مرسی!

عذاب وجدانزندگیداستانداستانکروایت
۳
۰
فیا
فیا
من فرنازم، فنلاند زندگی می‌کنم. عاشق شنیدن قصه‌ی آدما و نوشتنم. این روزا دارم یه روایت واقعی می‌نویسم. خوشحال می‌شم بخونی و همراهم باشی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید