فرزاد
فرزاد
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

شب را باید با تو گذراند

همراه تو زیر چادر شب قدم زدن خیلی لذت بخش است،آن هم فقط یک مسیر را طی کردن.

نور ماشین‌هایی که عبور می کردند به صورتت برخورد میکرد،دستانت را بر روی صورتت قرار دادی و گفتی :چشمانم اذیت می شوند.

دستت را گرفتم و مسیر را اینبار برعکس طی کردیم، باز برگشتیم، نمی دانم چند بار این کار را تکرار کردیم ولی هربار انگار تازگی داشت، قصد داشتم زمان را با تو بگذرانم، نمی‌دانم چقدر از زمانی که راه می رفتیم گذشته بود، خیابان خلوت شده بود، دیگر نوری نبود که چشمانت را قلقلک دهند، دلیلی برای برگشتن و طی دوباره مسیر نبود.

گفتم :خسته شدی؟

خودت را به کتفم زدی و گفتی :مگر میشود کنارت خسته شوم ؟ معلومه که نه. !

زمانی که در خیابان قدم میزدیم مانند گلوله در حال فرار بود، در کنارت زمان معنی ندارد، انگشتانم را محکم فشرده بودی و انگشتانت سرخ شده بودن، آرام نگاهی به رخ دلربایت کردم، لبخند زیبایی بر لب داشتی، یک آن چشمانت توجهم را جلب کرد، تابه خود آمدم، آرامش چشمانت در تلاش بود مرا در خود غرق کند ، نمیخواستم نجات پیدا کنم، شاید هم توان دست و پا زدن را نداشتم، ولی خیلی زیبا بود، آرامش چشمانت، عشق خاصی در عمق نگاهت نهفته بود، مانند یک موسیقی آرام، مانند صدای برخورد باران به شیشه، نمی دانم چقدر محو تو بودم، بیاد ندارم عقربه ها چندبار چرخش دایره وار خود را انجام دادند.

نوری از روبه رو صورت مرا نوازش کرد، گویی قایق نجات من رسیده بود، از ساحل چشمات بیرون کشیده شدم، آری گویی موج های چشمانت مرا پس زده بودن، خود بودی درست است؟ مرا تو نجات دادی درست میگویم؟ شاید،شاید هم نه.

در این فکر بودم که نور ماشین مرا به خود آورد، با خنده گفتم :باز برگردیم؟به محض گفتن با لبخندی بر لب سر برگرداندم، لیکن نیافتمت! گمان کردم حتما خسته شده ای، گفتم چرا نگفتی خسته شدی محبوبم؟ این را گفتم و برگشتم به نیمکت نگاه کردم اما آنجا هم نبودی!

صدایت کردم، بارها وبارها اما غافل از شنیدن جواب، مسیری که با هم طی کرده بودیم را با تمام توان دویدم، اما دریغ از نشانه ای از تو.

دستانم یخ کرده بودن،دقایقی گذشت تا بیاد آوردم که تمام این مدت تنها بودم، آری تنها، مسیر را تنها طی کرده بودم، آن هم بار ها و بار ها.

گمان نمی‌کردم آرامش که از تو میرسد این چنین زیبا باشد که مرا مدت ها در خود گم کند،بر روی نیمکتی که اولین بار چشمان زیبات مرا در خود اسیر کرده بود نشستم، به جای خالی توخیره شدم، چشمانم را چند بار باز و بسته کردم، شاید بعد از باز کردن چشمانم در کنار من نشسته باشی، اما نبودی که نبودی.

تلفن را باز کردم و آخرین پیامت را دیدم، آری درست بود همگی خیالی بیش نبوده، یک رویای زیبا از تو، از ذهن خسته، از دوری و نیاز به داشتنت، مدت هاست که نیستی،نگفته بودی که چشمانت را از من دریغ خواهی کرد، نگفته بودی دیگر دستانت دست های مرا لمس نخواهد کرد، بدون هیچ حرفی رفته بودی ولی چرا؟

پیام دادم: همان مکانی را طی میکنم که اولین بار گفتم به تو آرامش چشمانت مرا اسیر خود کرده،نمیخواهی مدتی هرچند کوتاه بامن قدم بزنی؟ کسی نبود که پیام را ببیند.!

به آسمان خیره شدم ولی از تواثری نبود،تنها چیزی که وجود داشت تاریکی بود، فقط سیاهی بود که دیده می شد، خبری از مهتاب نبود.

دیگر از تو خبری ندارم، نمیتوانم آرزوی مرگ کنم، نمیشود آخر از من قول گرفتی که که در هر شرایطی مراقب خود باشی، تونیز مراقب مهتاب من هستی؟؟

این روزها تنها همراه با تو وقت می گذرانم، همیشه دستانت را می‌گیرم و دنبال خودم می کشانم تونیز با خنده جواب می دهی که چیکار میکنی دیوانه!

ولی خیالی بیش نیست، فقط اندکی دلخور هستم از تو، آخر بدون خدافظی می روی.

دقایقی را بر روی نیمکت می گذرانم، شاید برگردی، می گویم :گمان نکنم امشب هم خبر از تو برسد، دیگه بلند می شوم و آرام مسیر را برمی گردم، اما قبل از رفتن خداحافظی میکنم،

خداحافظ عشق من فردا همدیگر را میبینیم.

آرامشچشمانتدلنوشتهمتن کوتاهغمگین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید