چشمانم را بستم کلبه دل را نظاره کردم، رنگ پریده بود؛ پر از خط و خش بود، آب و جارو کردم و رنگ سرخی بر دیوار آن کشیدم در و پنجره را جایگزین کردم، بوی رنگ فضا را در خود غرق کرده بود؛ مدتی بعد به آن سر زدم، اتفاقی عجیب رخ داده بود، همه ی کارها بیهوده بود کلبه پر بود از نام، آن هم تنها یک نام، رنگ سرخ حرفی برای گفتن نداشت، کار کلبه بود، نام را با روح خود بر دیواره ی سرخ ضرب کرده بود.
ناخودآگاه دلتنگ شدم به سمت تنها ستون رفتم، ستونی که از نام تشکیل شده بود، در آغوشش کشیدم، چشمانم گویی ابری بهاری بود بی اختیار و بدون لحظه ای درنگ میبارید، چشم که گشود دیدم زمان را از دست دادم، مدت هاست که از رفتنت گذشته بود، تنهاچیزی که از تو باقیست همین کلبه ایست که دیواره های آن قصد خوابیدن دارند.
دلیل این اتفاق رانمیدانم، نمیدانم چرا این چنین شد قرار بر بودنت بود نه رفتن اما به گونه ای رفتی که انتظار نمیرفت، تمام خیابانرا درجست جویت زیر پا گذاشتم شب و روز از راهی که رفتی در انتظارت نشستم اما خبری نرسید سراغت رااز باد گرفتم او نیز بی خبر بود.
اخرین باری که دیدمت لبخندی بر لب داشتی و خنده ای از ته دل سر دادی که آوازش آرامبخش این دل زار بود،اینک زمان را از زمان رفتنت مدت ها گذشته،نمیدانم در کجا بِسَر میبری و چگونه هستی اما امیدوارم حالت خوب باشد.
آرزویی دارم دیدن دوباره روی ماهت، لیکن آرزویی محال است زیرا کلبه روزهای واپسین عمرخود را میگذراند، دیگر امیدی به بقای آن نیست، اگر آمدی و نبودم بدان درکنار خاطرهِ تو به خواب رفته ام، همان تک ستون، خشنودم خواهی کرد اگر به دیدارم بیایی.