ویرگول
ورودثبت نام
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבه
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבهمی‌نویسم تا زنده بمانم
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבه
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבه
خواندن ۳ دقیقه·۱۲ ساعت پیش

«سِکته‌ی ارگانیك»

منیر یک روز زنگ زد و با صدایی هیجان‌زده گفت: «پایه‌ای بزنیم به قلب طبیعت؟» گفتم: «خودمون تنها؟» گفت: «نه، سهیلا و محبوبم هستند» گفتم: «اوکی میام».

بار و بندیلم را به همراه چند کنسرو چپاندم توی کوله‌ی بزرگم. نان و مخلفات را قرار بود سهیلا بیاورد. منیر هم می‌خواست ماشین جیپ شوهرخواهرش را قرض کند. کوله‌ام را انداختم پشتم و پریدم بالای جیپ و خندان راه افتادیم به سمت قلب طبیعت. مثل دختربچه‌های دبستانی که برای اولین‌بار همراه مدرسه به اردو می‌روند، جیغ و ویغ راه انداخته بودیم.

منیر اصرار داشت فقط آلبوم‌های «افتخاری» در ماشین پخش شود. می‌گفت صدای او بخشی از روح طبیعت است که اگر نباشد، طبیعت ناقص و ابتر می‌ماند. محبوب که از سینه چاکان طب سنتی‌ بود بالای منبر رفته و سخنرانی می‌کرد که: فلان کار سرطان زاست و فلان خوراکی مرگ زودرس می‌آورد و از این حرف‌ها.

سر و گردن طبیعت را رد کردیم و رسیدیم به قلب آن. پس از عبور از یک گردنه‌ی تند و تیز، ناگهان چشمانمان به منظره‌ای افتاد که همه با هم گفتیم:«هیییییییی». در تضاد کامل با کوه‌های خاکستری اطراف، درختان صنوبر در آن دره، لباسی از رنگ طلایی و مسی پوشیده بودند که چشمانمان را تا گشادترین حد ممکن باز کرد.

ماشین را تا کنار رودخانه‌ی عریض و خروشان جلو بردیم. آسمان در آبی‌ترین حالت خود بود. بوی درخت، جلبک و خاک نم کشیده، آلودگی‌های رسوب شده در ریه‌هایمان را می‌زدود. کمی آن‌طرف‌تر عده‌ای آتشی برافراخته بودند و رد دودِ آن، میان درختان پیچ و تاب می‌خورد.

بساط پیک نیک را از ماشین پایین آوردیم. محبوب از خواص آفتاب و مضرات ضد آفتاب و مافیای پشت آن می‌گفت. حسابی گرسنه بودیم. سهیلا بسته‌ی نان را از سبدش درآورد. من هم کنسرو ماهی را از کوله‌ام بیرون کشیدم. محبوب بلافاصله از مضرات کنسرو گفت که مواد نگهدارنده‌ی آن سرطان‌زاست و ماهی که اساسا سرد است و مزاجمان را به هم می‌ریزد. گفت باید حتما نان سبوس دار بخوریم و از نان‌های سفیدی که سهیلا آورده پرهیز کنیم.

ما ماهی تن و نان‌های سفید را تا آخر خوردیم و محبوب نان سبوس‌دار و حلوا ارده‌ای که همراهش آورده بود را خورد و از مزاج گرم و قوای آن‌ها تعریف کرد.

صدای شرشر آب رودخانه مستمان کرده بود. حس می‌کردم اطرافم پر از دُر و گوهرهایی‌ست که باید تا می‌توانم از آن‌ها حظ و بهره ببرم. نفس عمیقی کشیدم تا ریه‌ام را از هوای پاکیزه‌ی آن‌جا لبریز کنم. اما سینه‌ام توان حبس این هوا را نداشت.

منیر یک بطری بزرگ نوشابه درآورد و محبوب هشدار هزار بیماری لاعلاج را صادر کرد. ما تا ته آن بطری را نوشیدیم و محبوب اجازه‌ی ورود حتی یک قطره از آن سَم را هم به تن سالمش نداد.

سهیلا توپ را از ماشین آورد و مشغول بازی شدیم. محبوب نیامد چون پا درد و کمر درد امانش را بریده بود. صدای خنده‌هایمان در آن دَره‌ی مسی پژواک می‌شد. محبوب تماشاچی بودن را طاقت نیاورد و به جمعمان پیوست. حالا بازی‌مان شیرین‌تر شده بود.

کمی بعد محبوب ایستاد و دست روی سینه‌اش گذاشت و اندکی خم شد. حدس زدم نفس کم آورده باشد. بازی را متوقف کردیم تا نفسش جا بیاید. اما محبوب ناله کنان افتاد روی زمین. به سمتش دویدم، بدنش مثل چوب خشک شده بود و هیچ انعطافی نداشت. هر سه‌تایمان دستپاچه دورش می‌چرخیدیم. عده‌ای اطرافمان جمع شدند. مردی که می‌گفت دکتر است با تسلطِ تمام معاینه‌اش کرد و گفت: «احتمالا سکته کرده، باید سریع برسونیدش بیمارستان»!

✍ #فاطمه_سادات_جزائری

طب سنتیداستانداستانکداستان کوتاه
۴
۲
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבه
✦ ؋ـاطمـہ ساבات جزائرے ✦| نویسنـבه
می‌نویسم تا زنده بمانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید