
خورشید به میان آسمان رسیده بود و با تمام قدرت میتابید.
پومیدور زیر سایهبان مغازهاش، روی چهارپایهی چوبی و کوتاهی نشسته بود و مگسهایی را که از مقابل صورتش میگذشتند، در مُشت خفه میکرد.
چهارپایهی وفادار سالها بود که از کنار درب دکان جم نخورده و صبح تا شام هیکل سنگین و گوشتالود او را تحمل میکرد. چشمان پفآلودش ساعتها بود که به امید رهگذری، جاده را میپایید.
ناگهان در آنجایی که زمین و آسمان به هم وصل میشوند و گویی ادامهی جاده را قطع میکنند، نقطهای سیاه رنگ را دید که هرلحظه بزرگ و نزدیکتر میشد و موجِ لرزانی از گرما، دایرهوار احاطهاش کرده بود. کلاه کابوییِ مشکی رنگش را از سر برداشت، دستانش را به زانوانش تکیه داد و ایستاد. یک قدم جلو رفت و کلهی طاسش زیر آفتاب درخشید. گردن کشید و چشمانش را جمع کرد و با دقت نقطهی سیاه را که حالا به اتومبیلی تبدیل شده بود نگریست.
اتومبیلی سیاه رنگ که مشخص بود صاحبی ثروتمند دارد، نزدیک و نزدیکتر میشد و پومیدور خدا خدا میکرد که بایستد. دو روز بود که هیچ رهگذری توقف نکرده و به مغازهاش نیامده بود.
آرزوی پومیدور محقق شد و ماشین گرانقیمت مقابل دکان او ایستاد. پومیدور با قدمهایی سریع به داخل مغازه رفت و چراغها را روشن کرد. سینی کیکهایی را که همسرش شب گذشته آماده کرده بود روی میز گذاشت تا در تیرس نگاهشان باشد. بطریهای شربت تگری را هم از یخچال بیرون آورد و کنار کیکها چید.
مردی بلند قامت و لاغر اندام به همراه زن کوتاه قدی که شکم فوقالعاده بزرگی داشت وارد شدند. زن که مانند پنگوئن گشاد گشاد قدم برمیداشت، بازوی مرد را تکیهگاه خود کرده بود. مرد با صدایی بشاش و بلند گفت: «سلام آقا، روز بخیر»
پومیدور زیر لب پاسخش را داد. از صداهای این چنینی بیزار بود. مرد در حالیکه لبهای خندانش جمع نمیشد گفت:«هرچی گوجه فرنگی دارید خریدارم.»
سپس چشم در چشم همسرش ادامه داد: «خانومم ویار گوجه کرده.»
صورت پومیدور یکدفعه جمع شد و بدنش شروع به خاریدن کرد. مرد که از سکوت طولانی پومیدور متعجب بود پرسید: «آقا؟... گوجه فرنگی دارید؟»
پومیدور در حالی که دستانش را میخاراند با اکراه و انزجار گفت: «نــــه»
مرد ادامه داد: «رب چی؟ رب گوجه فرنگی؟ دارید؟»
پومیدور که هرگاه اسم گوجه فرنگی میآمد عصبی میشد، فریاد کشید: «ندارم آقا، ندارم»
مرد که لبهای خندانش جمع شده بود، حیرتزده پرسید: «چیه آقا؟ چرا داد میزنی؟»
مقابل چشمان پومیدور تصاویری قدیمی رژه میرفتند. تصویر مادرش که صبح تا شام با گوجهها رب درست میکرد تا با فروش آن اموراتشان را بگذراند. بوی گوجهی پخته در بینیاش و صدای قل قل جوشیدن گوجهها داخل دیگهای بزرگ مسی، در گوشش پیچید. تصویر دیگری از مادرش که شب تا صبح از خارش کهیرهای که دستانش را پُر کرده بود، خوابش نمیبرد. تمام تنش شروع به خاریدن کرد. تصویر دیگری از دستان خون آلود مادرش که بر اثر خارش زیاد، زخم شده بود. پومیدور دستان لرزانش را مشت کرد. و در حالیکه دندانهایش را به هم میفشرد زیر لب زمزمه کرد: «حالام که بعد از عمری یکی اومده، گوجه میخواد.»
بعد دستش را روی میز مقابلش کوبید و فریاد زد: «آخه گوجه؟ اونم از من؟»
زن با صدای تیزی گفت: «آخه این اطراف پر از باغ گوجهس، فکر کردیم شما...»
پومیدور میان حرفش پرید: «خیر من ندارم، بفرمایید آقا، بفرمایید.»
مرد و زن نگاه گیجی به هم انداختند و مرد شانهاش را بالا انداخت و زن با حرکت دست و چشم اشاره کرد که طرف یک تختهاش کم است و به سمت درب مغازه رفتند.
ناگهان صدای ترمز ماشین دیگری آمد. دختری جوان از ماشین بیرون جهید و در حالیکه روی پا بند نبود وارد مغازه شد و بی مقدمه پرسید: «آقا گوجه فرنگی دارید؟»
✍ #فاطمه_سادات_جزائری