ذهنش آنقدر مشوش شد که سیاهی و سپیدی را تمییز نمی داد. افکار پراکنده، غم های قدیمی، حسرت های کهنه ، با چاشنی اضطراب ، آش مسمومی شده بود که ذهنش در آن می جوشید. رفته رفته کور و کر و لال شد. مردم جمع شدند و نام بیچاره را افسرده گذاشتند. یکی غذای گرم داد، یکی آب، یکی جای گرم، یکی نسخه پیچید و حتی دیگری چای نبات. اما افسرده بیچاره که سم با جوهره وجودش همنشین شده بود، رفته رفته تبدیل به مجنون آواره ای گشت که جا و مکان نیز برایش بی معنا شد. مردم از مجنون ترسیدند و از او دور شدند. مجنون آواره، تنها شد. تنهایی به او گفت باز هم از آن آش مسموم بخور. دیگر کاری به غیر از خوردن آن آش زهرمار نداشت. آن سم مهلک رفته رفته شیره جانش را مکید و دیگر رمقی برای مجنون نمانده بود. در واپسین لحظات زندگی اش، تصویری از کودکی خویش را دید. در اتاقی رنگارنگ ، در سفره ای رنگارنگ ، پدر و مادر و چند کودک نشسته اند و آش می خورند. پدر هورت میکشد و مادر غر میزند آش را هورت نکش. ته تغاری نق میزند که آش نمی خواهد و وسطی هم سر به زیر در حال خوردن آش است. آن بزرگتر که اصلا نمیدانست این صحنه، همان خاطره ای خواهد شد که در لحظه آخر عمر به یاد می آورد، غرق لذت در حال تماشای دیگران. مجنون مزه آش مادر را دوباره حس کرد و سپس آرمید.