فاطمه فرخی
فاطمه فرخی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

تنهایی‌ام آرزوست.

مرگ، تنهایی، اضطراب. اضطراب تنهایی، لذت تنهایی. موسیقی از وقتی به بعد برایم معنای تنهایی داشت؛ تنهایی از وقتی به بعد معنای لذت. اضطراب با هر سرخوشی‌ای انگار که همراه شده، سرخوشی تنهایی.

بعد از مادر شدن، گوشه‌ای از همه چیزم، همه وجودم را بچه گرفت. بی‌خود نیست که سه سال از رزومه رسمی‌ام «مادر تمام وقت» است. تنهایی و لذتش هم برایم بعد از او معنای دیگری پیدا کرده. تنهایی سفید شده، کمیاب و پرشور. پر از ابرهای پنبه‌ای، قهوه و مزه آدامس صبح‌های پرسه زدن‌ بی‌هدفِ پرفکر.

موسیقی روی تکرار است. حتی تکرار هم بعد از او برایم ملال گذشته را ندارد، بس که بچه‌ها عاشق تکرارند. «خوشحال و شاد و خندانم...»، هزار بار می‌شنویم تا حفظش شویم و بعد که حفظ شدیم هم باز با لذت بیشتر می‌شنویم. با او بود که یاد گرفتم از تکرار هم لذت ببرم، عین تنهایی.

این تکرارها اما مثل این موسیقی روی تکرار، مثل تنهایی، مثل مرگ، همراه با لذت نشئه‌آورشان برای من اضطرابی عمیق و از جنس ململی «اضطراب‌های وجودی» دارند. این اضطراب‌های وجودی را هم از این اگزیستانسیالیست‌ها یاد گرفته‌ام (کلمه قلنبه می‌اندازم توی متن و فکر می‌کنم به اینکه اگر بخوانی نظرن درباره کلمه‌های قلنبه بی‌خودی در متن چیست).

به مرگ که فکر می‌کنم، پر از خالی می‌شوم. حالا همه چیز یک به تخمم بزرگ یدک می‌کشد و هم‌زمان ولع زندگی پرم می‌کند. دیروز از دوست‌داشتنی‌هایم می‌گفتم. از شماره‌دوزی توی دستم، آبرنگ، خیاطی‌های نیمه‌کاره، حتی از این مشق‌های نوشتن، پادکست، بچه‌ها،کتاب‌ها، فیلم‌ها، دویدن، وزنه، ایده‌های معلق سبک، تذهیبِ به‌زودی، خوشنویسی. وای که چه هنرمندی هستم من، برایم هورا بکشید!

سرم گیج می‌رود از فکرهای تند و تند. موسیقی هم کم آورده و خود را تمام کرده. من هم روزی کم می‌آورم و تمام می‌کنم. مرگ پابه‌پا می‌کند بیخ گلویم. دیشب خواب می‌دیدم که دوباره هفده ساله‌ام... .

تنهاییمادرمنمرگاگزیستانسیال
آدمی که قرار بود مهندس شود، از مدیریت سر درآورد. این‌جا از زندگی می‌نویسم، زندگی زنی که ناگهان زندگی را دوست داشت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید