بوی خاکِ نِم باران خورده
کوچه های خیس از باران های شبانگاهی
در روزگاری زندگی میکردم که فکر نمیکردم روزی حسرتش را بخورم.
پاییز که میشد هم ذوق و شوق مدرسه می امد سراغم هم اینکه به خانه حاجی بابا (پدر بزرگم)نقل مکان میکردیم.یه اسباب کشی مختصر،برای انار چینی.
الان هفتصد کیلو متر و شش ماه(قبل از عید که به زادگاه رفتم دیگه موقعیت یار نبود) با خاطرات نوجوانی فاصله دارم.الان نه حاجی بابایی هست نه حاجی ننه.نه بابایی که قشنگ ترین انار باغ را برایم بچیند و بگوید بیا فاطمه بابا این را فقط برای تو چیدم.
هنوز یاقوت های اون انار یادمه.که بابا میگفت همه دونه هاش رو بخور که اون دونه بهشتی رو از دست ندی.
براستی که دیگر ۱۸ سال است که داغ پدر و پدر بزرگ و اون انار لذیذ بابا به دلم مانده اس.و سه سال پیش هم مادربزرگ عزیزم.خدا روح همه رفتگان خاک را غرق ارامش و شادی کند.
اگه امکانش هست فاتحه ای برای عزیزان سفر کرده ام بخوانید.????