ویرگول
ورودثبت نام
felcayd
felcayd
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

قربانی

آشوبی که حوالی شهر رخ داده بود ، با هیچ کلمه ای قابل توصیف نبود ؛ گویی نفرینی به جان شهر افتاده است ، خانه ها جلوی چشم مردم می سوزند و عزیزانشان کشته می شوند .
چند روزی از این اوضاع می گذشت اما کسی نمی دانست چه کند. عده ای پا به فرار گذاشتند و عده ای به معابد رفتند و به جان هر چه می پرستند دعا کردند که نجاتشان دهد اما انگار شنیده نمیشدند ، کائنات جوابی نمیفرستاد .
مردی در معبد داد زد : نمیبینید چه خونی در شهر راه افتاده؟ کمکمان کنید ‌.
مرد دیگری ناگهان فریاد زد : خون ، خون راست می‌گوید ؛ تنها راهش خون است همه به او نگاه میکردند اما کسی متوجه منظورش نمیشد.
دوباره فریاد زد : قربانی می دهیم این خون تنها با خون پاک میشود . جرقه ای که او منشا اش بود خیلی زود کل شهر را روشن کرد مردم حالا نفرین را از یاد برده اند و کابوس یکدیگر شدند همه می خواهند هر طور شده کسی قربانی شود .
راهب : تا زمانی که فرد پاکی با رضایت خویش به مراسم نیاید فایده ای ندارد ، اصلا اگر این نباشد که اسمش قربانی نیست ؛ قتل است .
یکی از اهالی شهر : تا کسی رضایت به مرگش دهد شهری نمی ماند .

راهب : پسر پاکی در همسایگی معبد با مادرش زندگی می کرد مادرش به تازگی مرده است از او بپرسید شاید حال که کسی را ندارد بتواند خودش را برای شهرش فدا کند .
مردم به دنبال حرف راهب به خانه پسر رفتند. بعد از گفتن تصمیمشان از او خواهش کردند ؛ زنان گریه می کردند و مردان ناله.
مردی گفت : تو کسی را نداری که به سوگت بنشیند ، تو را به آنچه می پرستی شهرت را نجات بده . پسر خود هم دیگر توان زندگی نداشت .
پسر : شما بروید و مراسمی مهیا کنید من صبح به معبد خواهم آمد .
مردم با خوشحالی از خانه او راهی شدن .
پسر تا غروب خورشید با خود فکر کرد و هر خط فکری که دنبال کرد و در نهایت به مرگش در تنهایی می رسید با خود میگفت قهرمان شهر میشوم تا مردم بعد از مرگم به یاد من باشند .
شب هنگام بود که در خانه اش محکم کوبیده شده ، در را باز کرد ؛ دختری با موهای آشفته و صدایی از نفس افتاده گفت:
تو را به معبودت بگذار امشب اینجا بمانم خانه ام سوخت !
پسر در را کامل باز کرد ، هنوز گیج بود دختر که نشست لیوان آبی کنارش گذاشت و روبه رویش نشست .
پسر : آب را بنوش و نگران نباش فردا این آشوب تمام میشود.

دختر خندید : این را خدا در خلوتش با تو گفت؟ یا فرشته ای نورانی بر تو نازل شد؟
پسر : هیچکدام ؛ فردا مراسمی در شهر به راه می شود ، قربانی ؛ می خواهند قربانی دهند تا همه چیز درست شود نمی دانم دقیق چه میگفتند ، خون با خون پاک میشود یا همچین چیزی .
دختر : خدای من ! تو هم باورشان کردی ؟ این خون سرخی که بر شهر ریخته فقط با آب پاک خواهد شد آبی که همه مردم مشت مشت بیاورند و در راهش له له بزنند ، این مردم خودخواه احمق دوباره خود را کنار کشیدند ؟ آدمی را قربانی کنند تا آتش خاموش شود ؟ این آتش با فتنه همین مردم روشن شد حالا هم به دست خودشان خاموش می شود نه فقط یک فرد . چه کسی را قربانی خواهند کرد ؟
پسر : من را .
دختر : تو را وادار کردند ؟
پسر : نه خودم به آنها گفتم می‌آیم ؛ دلیلی برای زندگی ندارم ، داشتم اما مرد . شاید که با مرگ من هم شهر نجات پیدا کند . دختر : احمق نباش ، سالهاست این شهر به بدبختی روی کرده ، مقصر همین مردم اند . بلند شو تا خورشید بالا نیامده از شهر برو .
پسر : اما اگر من تنها راه نجات شهرم باشم چه ؟
دختر : نیستی ، تو تنها راه نیستی حتی راه درستی هم نیستی مرگت بی فایده می‌شود و همین مردم تو را به گناهان بزرگی که مرتکب نشدی محکوم خواهند کرد ، تورا کسی که به دروغ وانمود به پاکی کرده می خوانند ، این مردم ناسپاس جنازه ات را هم به خاک نمیسپارند و پا به فرار می‌گذارند .
پسر به مردمی فکر کرد که حتی در سوگواری مادرش کنارش نبودن به مردمی که هیچ روز به یکدیگر رحم نکردند. از جایش بلند شد .
پسر : تو هم به جای دیگر برو صبح اگر تو را در خانه ام ببینند به تو هم رحم نخواهند کرد .
دختر : می روم ، اما در این شهر میمانم من هنوز هم دلیلی برای ماندن دارم . تورا اما به خدایت میسپارم تا می توانی دور شو .
پسر تا قبل از طلوع از شهر رفت .
صبح که مردم به خانه اش رفتند آن جا را خالی دیدند . از خشم به جنون رسیده بودند . دوشیزه راهب را به معبد بردند و قربانی کردند ، اما هیچ تفاوتی جز رنگین تر شدن خاک شهر ایجاد نشد .
شهر چند روز بعد سقوط کرد .
مردمی که به جان یکدیگر افتاده بودندو به جای تلاش برای بقا شروع به کشتن هم شهری هایشان کردند دیگر اثری ازشان نبود ، تنها تعداد اندکی که با یکدیگر مانده بودند از خاکستر شهر بالا آمدند .
پیرزنی بین نجات یافتگان میگفت خداوندگارش به قومی که به یکدیگر رحم نمیکنند رحم نخواهد کرد.


قربانیشهررحمداستانداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید