fereshte073em
fereshte073em
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

داستان دختری که اسمش راضیه بود! (قسمت اول)

خیره بودم... از پنجره ای بی روح و سرد... به دختری با موهای بافته و لباسی صورتی ... که اون طرفِ خیابون دست به دست پدرش، خوشحال بود و حرف میزد و قدم می زد... انگار زندگی فقط همون طرفِ پنجره جریان داشت.

انگار همین دیروز بود. با پدرم نشسته بودیم کنار حوضچه ی وسطِ حیاط. هی شعر میخوند و موهامو میبافت:" یه دختر دارم شاه نداره. صورتی داره ماه نداره.

و من ... با حالتی پرنسِسانه، با ماهی های قرمزِ حوضچه ی آبیِ وسط حیاطمون، بازی میکردم.

دستی به سرم میکشم ... دیگه نه پدری هست و نه مویی برای بافتن!

بغض میکنم. اون همه روزای خوب کجا رفت؟ چرا باید تموم دردهای دنیا نصیب خونواده ی ما میشد؟


اسمم راضیه س. 16 سالمه. پدرم این اسم رو برای من انتخاب کرده بود. اون میگفت راضیه یعنی کسی که خدا ازش راضی باشه. این رو هر از گاهی تکرار میکرد. حتی بعضی وقت ها هم، منو اینجوری صدا میکرد: راضیه، خدا ازش راضیه.

از مادرم نگفتم. اون بدون شک یه فرشته س. بعد از پدرم ، برام هم پدر بود هم مادر. هم خواهر و هم برادر. تنها دلیلی که شاید برای زنده موندن بهش احتیاج داشتم. و تو تموم این سال ها، از خودم شرمنده م که کم دیدمش. یا بعضی وقت ها اصلا ندیدمش.

اروم میرم روی تخت میشینم. لیوان ابی رو که روی میزِ کنار تختمه بر میدارم. فردا شاید حتی قدرت برداشتن همین لیوان رو هم نداشته باشم. لیوان رو توی دست هام میگیرم. به گذشته فکر میکنم. روزهایی رو یادم میاد که اول صبح برای صبحونه، دور یه میز سفید ، تو آلاچیق سنتی ته حیاط جمع میشدیم. صبح های خنک و لیوان های داغ چایی. لیوان چایی رو دقیقا همینجوری تو دستام میگرفتم تا گرم شم.

هیییییی..... اون روزها لیوانم گرم بود اما الان سرده. اون روزها میخندیدم اما الان اشکام اروم اروم میریزن ... اون روزا همه دور هم بودیم اما الان تنهاییم... اون روزها میز بود و الاچیق ته حیاط ، اما الان یه تختِ و یه ادم خسته...

داستانرمان کوتاهدخترجنگجویان مبتلا به سرطانراضیه
من همانم مهربان سال‌‏های دور... رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟... نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟... (فرشته امدادی 1373)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید