فخری حسینی
فخری حسینی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

یخ‌زدگی(داستان. قسمت دوم)

عکس و جواب ام آر آی را برای متخصص اعصابی که روز قبلش رفته بود، با واتساپ فرستادند. کمی بعد یک صدای ضبط شده از طرفش آمد. آن صدا را همگی با هم درست وسط هال با صدای بلند گوش دادند.

«این توده مننژیوم نیست و فکر نمی‌کنم چیز خوبی باشد چون دو نیمکره را درگیر کرده و بزرگ هم هست.» دنیا روی سرش خراب شد و نشست روی مبل و چند لحظه بی هیچ حرفی فقط به روبه‌رو خیره ماند. بعد هم گریه خفه و بی صدا. همه در خانه به تکاپو برای بیشتر سر در آوردن از این یک جمله بودند. یکی در گوگل در پی‌اش بود و آن یکی پشت در بسته در حال مکالمه بود.

حجم استرس و اضطراب غوغا می‌کرد. با یک پدیده‌ای که تا روز قبل اثری از آثارش نبود روبه‌رو شده بود. یک هیولا که هزاران سوال را بر دوشش بار کرده بود. یک آینده‌ای نامعلوم حتی تا دقیقه‌ای بعدتر. هر چه می‌گذشت به عمق درد بیشتر پی می‌برد. دیگر گریه آهسته‌اش زار زدن شد.

هر کار می‌کرد آرام نمی‌گرفت. بغضش ترکیده بود. و دیگران تنها، نگاهش می‌کردند چاره‌ای نداشتند. آنها هم در دلشان زار می‌زدند. یک انتظار ناجوری مثل بختک روی زمان افتاده بود و اجازه چرخیدن عقربه‌ها را نمی‌داد.

از یک طرف مجبور بود خودش را آرام دارد و از طرفی با دردی نامعلوم روبه‌رو شده بود که تنش را به لرزه در آورده بود. آن شب را با همه دلهره و نگرانی‌ش سر کرد. روز بعد برای گرفتن عکس شفاف‌تر رفت. در اتاق انتظار حال غریبی داشت. بی‌قرار شده بود. فکر می‌کرد هیچ هوایی برای نفس کشیدن نیست. بی‌رمق شده بود و دیگر تاب انتظار را نمی‌آورد انگار میخ داشت آن صندلی که مرتب سوزنش می‌زد و بلندش می‌کرد.

بالاخره وارد لوله پر سر وصدا شد. سوزن روی صندلی انگار می‌خواست همه جا همراهی‌ش کند حالا از صندلی بلند شده بود و در این دالون دراز داشت می‌رفت توی مخش.

داستانداستان کوتاهداستانک
کارشناس ارشد مدیریت کارآفرینی دانشگاه تهران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید