نشسته بودم روی صندلی دور ستون دانشکده و داشتم آخرین غروبهای زمین رو میخوندم. درست وسط مهمترین نامهای که از سنسینی رسیده دست نویسنده، هیبت مردونهای جلوی پام وایساد. سرم رو که بالا گرفتم، دیدم استاد اٙوِستامه. دو تا چشم سبزآبی، موهای کوتاه نقرهای و صدای بَمِ گرمی که انگار از یه زمان دور میاد. پا شدم.
- راه گم کردی خانوم بیگی.
راه گم کرده بودم توی روزی که روزمه و توی هوایی که هوامه. یه چهارشنبهی بهاری وسط زمستون که ابرای گوله گوله سفید، آبی خوشرنگ آسمون رو تیکه تیکه پوشونده بودن و آفتاب و بارون با هم میریخت روی آدما. راه گم کرده بودم که بفهمم پول چقدر توی این سیستم مهمه و دانشجو بیارزش. راه گم کرده بودم که بیخیال از شهریهی ناروای روزانه و انصراف روی هوا مونده و مدرک اسیر، بشینم یه دل سیر با دوستام گپ بزنم و بخندم. بعد قدمزنان برگردم خونه و به این فکر کنم که یه روزایی باید راه گم کرد، یه جاهایی باید راه گم کرد که بعد سرت رو بگیری بالا و ببینی... .