فاطمه محمدبیگی
فاطمه محمدبیگی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

مریم در مریم دویده

کلیسای وانک اصفهان
کلیسای وانک اصفهان

آن‌جا ایستاده بودیم. دستانت سرد بودند و دستان من گرم و چشمانت خیس بودند و چشمان من نه. گفتی:« دست‌هاش، ببین دست‌هاش رو.» و من خیره به دست‌ها ماندم، به آن که رو به پایین بود و آن که رو به بالا. پابه‌پا می‌کردی و دستانت را به پالتویت می‌ساییدی تا گرم شوند و من از خودم می‌پرسیدم مگر دستان من گرم نیستند تا دستانت را گرم کنند؟ دستت را در جیبت کردی و مشغول چرخاندن آن کارت شدی. از این که مچت می‌چرخید، می‌فهمیدم. گفتی:« چشم‌ها.» و چشمان من دور گشتند پی جفت جفت چشم، پلک‌های بسته، پلک‌های باز و نم چشمان تو. دست دیگرت را که هنوز می‌ساییدی برای گرما در دست گرفتم و چشمانت گریختند. شاید دنبال چشمان مسیح، نه مریم، تو نگاهت پی مریم می‌گشت هربار. کجا بود مریم؟ گفتی:« ندیدمش. سال‌هاست ازش بی‌خبرم. رفت. گم شد. گور شد. گور خودش... » و سینه‌ی برآمده‌ی مسیح خودش را به لبان من سایید. بوسیدم. بوسیدمش. بوسیدمت. بوسیده بود سینه‌ات را؟ گفتی:« بوسه. نرمه‌. این نرمی از قاب می‌زنه بیرون حتی.» دستت را فشردم و دست دیگرت هنوز کارت را می‌چرخاند. چه فایده‌ای داشت پیدا کردنش؟ چرا برایت مهم بود که دوباره مریم را جایی در زندگی‌ات پیدا کنی؟ تو که از زندگی‌اش بیرون افتاده‌‌ بودی... گفتی:« شبونه. شبونه دفنش کردن.» و عیسی چرخید و عیسی ماهی شد و لغزید و روی تن من افتاد. دستش نشست بر دهانم. ها کردم، گرما. ها کردم، سرما. ها کردم درد. مریم درد کشیده بود زیر این تن؟ گفتی:« رنگ‌ها!» نگاهم از دست داخل جیبت پرید روی رنگ‌های لطیفش. تیرگی‌هایش هم خشن نبودند. چرا همه‌چیز انقدر آرام بود؟ گفته‌ بودند:« شاید مرده باشه، نگرد، واسه چی پی‌شی؟» گفته بودی:« نمی‌دونم.» و خودت را قایم کرده‌ بودی بین خانه‌ها. دستت کارت را می‌چرخاند و تو حتما گمان می‌کردی جواب سوالت باید پیش آن مرد باشد و من هنوز سوالم این است که کدام سوال، کدام جواب؟ گفتی:« خط‌ها!» دنبالشان کردم. نه تیزند و نه منقطع. می‌غلتند روی هم‌. غلتیدیم روی هم. بوسیدمش. مریم کجا بود آن‌وقت؟ مریم همه‌جا بود. کسی دیده بود شما را؟ کسی دیده بود ما را؟ من را کسی دیده بود؟ تو من را دیده بودی؟ گفتی:« دست‌ها. اون فضای ایجاد شده‌ی بین دست‌ها، اون خالیِ سیاه.» نگاه کردم، دستم ماهی مرده‌ای شده بود توی دستت، سرد، مچاله، متعفن. بویش داشت به مشامم می‌رسید. بیرونش کشیدم. نگاهت آهسته از قاب آمد تا روی من. صدایم کردی مریم و من شنیدم هجاهای مریم را وقتی از بین لبانت خارج نشدند و من مریم نبودم، من... مریم بودم. ‌


داستانروایت داستانیعاشقانهاصفهانمسیح
قصه‌ساز / دانش‌آموخته‌ی ادبیات داستانی و کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر / مرا در این‌جا بخوانید fmbeygi.blog.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید