ویرگول
ورودثبت نام
شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

من دارم پیر می‌شم...!


همین امشب با این صحنه مواجه شدم.
همین امشب با این صحنه مواجه شدم.


وقتی این صحنه رو دیدم یهو حس کردم انقدر سنم زیاد شده که جهان اطرافم کاملا با چیزی که قبلا بود فرق کرده.
حس کردم پیر شدم.
انقدر پیر که می‌تونم به یه خرابه اشاره کنم و بگم: اینجا رو می‌بینی؟ اینجا یه بقالی بود... کنارش شیرینی‌فروشی، کنارش تعمیرگاه دوچرخه... و الان دیگه نیست!

همون‌طور که مادرجانم یه روز منو برد توی خرابه خونه قدیمی بچگیش و گفت اینجا اتاق فلانی بود، اون طرف خونه فلانی...


اینجا روبه‌روی خونه پدربزرگمه.
تا چهارسالگی اینجا زندگی می‌کردیم. دقیقا روبه‌روی خونه، یه بقالی بود، بهش می‌گفتیم آقا مصطفی. یه مغازه خیلی کوچیک داشت با کاشی‌های سبز و سفید که همه‌چی داشت!

تابستون‌ها با باباجان می‌رفتم دم در مغازه‌ش، باباجان با لحن خاص همیشگیش به آقا مصطفی می‌گفت: یه بستی به این نوه ما بده.
باباجان همیشه برام بستنی آلاسکای پرتقالی می‌خرید. هنوز هم این بستنی برام مزه بچگی میده.


از بعد چهارسالگی دیگه توی مغازه آقا مصطفی رو ندیدم. نمی‌دونم، یه قانون نانوشته بود توی خانواده که در شأن خانم‌های خانواده نیست که برن در مغازه، مخصوصا مغازه‌های آشنا مثل آقا مصطفی.
باباجان ولی همیشه با آقا مصطفی سلام و علیک داشت. آقا مصطفی هم مثل یه دوربین مداربسته‌ی سخنگو بود و واقعا بودن همیشگیش مایه دلگرمی بود.

کنارش یه شیرینی‌فروشی بود، که همه به اسم «حَجَزُلّا» می‌شناختنش، و من وقتی رفتم مدرسه فهمیدم حجزلا تلفظ مخفف شده و اصفهانی «حاج عزیزالله» هست!!


همیشه عیدها یا وقتی مهمون داشتیم، ازش شیرینی می‌خریدیم. کلمه حجزلا مترادف شیرینی، زولبیا و بامیه و بوی کیک بود. معمولا سر ظهر، بوی کیک وانیلی‌ش توی خونه و حیاط و مدرسه و حیات مدرسه‌مون می‌پیچید(دیوار سمت چپ، دیوار دبستانمه، اون پنجره هم پنجره کلاس سوم منه. مدرسه هنوز سرجاشه). بوی کیکش به تنهایی از همه کیک‌های دنیا خوشمزه‌تر بود!


خدا رحمتش کنه، شش هفت سال پیش فوت کرد و بعدش پسرش مغازه رو می‌چرخوند، ولی برای من اون مغازه همچنان مغازه حجزلا بود و بهش می‌گفتم حجزلا. تا وقتی چراغ مغازه‌ش روشن بود، حس می‌کردم اینجا مغازه حجزلاست و می‌تونیم بریم از حجزلا شیرینی بخریم.
تا همین امروز، که بالاخره مغازه تخریب شد. آخرین مغازه‌ای بود که تن به تخریب داد.
و من امروز وقتی دیدمش، دلم بی‌نهایت برای بوی کیکش تنگ شد. برای ماه رمضان و این پیشنهاد که: یکم زولبیا بامیه از حجزلا بسونیم.

پشت اینجا، یه پارک بود و هنوزم هست، که گاهی با مادرجان یا عمه‌م می‌رفتم اونجا و بازی می‌کردم. الان اسباب‌بازی‌هاش خیلی زیاد شده. وقتی من بودم، فقط یه سرسره آهنی با پله‌های غیراستاندارد داشت و یه تاب و یه الاکلنگ.
عاشق این بودم که سوار تاب بشم و محکم هلم بدن. انقدر محکم که خیلی برم بالا، انقدر برم بالا که ته دلم خالی بشه. عاشق حس خالی شدن دلم توی ارتفاع بودم.

مغازه‌ها رو خراب کردند، فکر کنم باید خیابون پهن‌تر بشه. چهره محله داره روزبه‌روز از چیزی که قبلا بود متفاوت‌تر میشه؛ با اسم توسعه شهری.
نمی‌دونم دنیا سریع حرکت می‌کنه یا من دارم پیر می‌شم. همه چیزهایی که توی بچگیم نو به نظر می‌رسیدن الان کهنه و رنگ و رو رفته‌ن. طوری که همه می‌گن باید دورشون بندازی. حتی خونه مادرجان هم انقدر نوسازی شده که مثل قبل نیست. و من دوست دارم تمام گذشته و بچگیم رو، تمام آدم‌های بچگیم رو محکم بگیرم که از گذر زمان نجاتشون بدم. کاش می‌تونستم همه‌چیز رو همون‌طور که قبلا بود فریز کنم، چه می‌دونم... یه کاری کنم که نه آدم‌های اطرافم پیر بشن نه اشیاء کهنه بشن...

انگار من از دنیا عقب افتادم. آره... باید اعتراف کنم پیر شدم.
انقدر پیر که بتونم بگم: اینجا رو می‌بینی؟ اینجا قبلا...

کودکیخاطرهخاطرات کودکیمرگتنهایی
نویسنده، کارشناس جامعه‌شناسی، مدرس سواد رسانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید