شب های بیابان زیبا است. به آسمان خیره میشوم و ستاره ها را میشمارم و آرام آرام به خواب میروم. یک شب، خوابیدم و رویایی دیدم. در بیابان خودم بودم و خورشید میدرخشید اما داغ نبود. روی صندلیای چوبی نشسته بودم و مانند اغلب اوقات به افق خیره شده بودم. باد به صورتم میزد و موهایم را تکان میداد. آرام آرام شبح کسی از دور پدیدار شد. جلوتر آمد و واضح تر شد. زن جوانی بود با پوستی برنزی. ابروهایش بلند و کشیده و چشمانش سیاه و باریک بود. موهای مشکیاش تا کمرش میرسید. لباسی رنگارنگ پوشیده بود. لباسی شبیه به مردم آریانا. جای پاهایش به آرامی روی شنها شکل میگرفتند. در چندمتری من ایستاد. به چشمانم خیره شد و دستانش را آرام بالا برد. با کف دستانش نیم دایره هایی را در هوا شکل میداد. آرنجهایش را آرام آرام خم میکرد و همزمان پای راستش را جلو آورد و با آن هم دایرههایی را در هوا شکل میداد. صورتش تا آن زمان جدی بود؛ اما ناگهان لبخندی کمرنگ زد و یک دور کامل چرخید و رقصش را شروع کرد. بدون موسیقی می رقصید، اما میشد ریتمش را شنید. میچرخید و کمرش را خم میکرد. دایره ها و نیم دایره ها را با دستانش در هوا شکل میداد و پاهایش انرژی را به رقص او تزریق میکردند. حرکاتش سیال و نرم بودند. مانند موجهای رام دریا. غرق در نگاه شده بودم. شنها را به پای حنا زدهاش کنار میزد و میچرخید و جا به جا میشد. حرکاتش تمام نشده بود. اما آفتاب سوزان بیابان بیدارم کرد. حسرت خوردم و به شنهایی که محاصرهام کردهاند مشت زدم.
هیچ وقت در بیابان تشنه نشدم. اما بعد از دیدن آن دختر برنزی، عطشی سخت به جانم افتاد. گاهی دیوانهوار به دنبال آب میگشتم و گاهی چشمانم را برای پیدا کردن اثری از آن رقصنده می چرخاندم. کیلومترها در بیابان راه رفتم اما نه اثری از آب بود و نه اثری از آن ابروان کشیده مشکی. با خود گفتم که فایدهای ندارد. منتظر شب ماندم. سریع گودال خودم را کندم و درون آن رفتم و تلاش کردم تا بخوابم و سریع خوابیدم. این دفعه در رویا، ایستاده بودم. چند دقیقهای منتظر ماندم تا بیاید، اما خبری نشد. شروع کردم به راه رفتن. رفتم و چندین تپه شن را رد کردم تا بالاخره او را دیدم.
بالای یکی از تپه هایشن، نشسته بود. پشتش به من بود. گیسوان مشکی بافتهاش بینقص بودند. نزدیکش شدم. به من نگاه نمیکرد. حتی ذرهای تکان نخورد. با دهانی خشک و دلی تشنه گفتم نگاهم بکن. گفت نه. گفتم کیستی. گفت باید خودت بفهمی. التماسش کردم برای سرنخی. پاسخش منفی بود. خواهش کردم که برگردد و نگاهم کند؛ نکرد. باز هم اصرار کردم. دلش به رحم آمد و برگشت و من را در سیاهی چشمانش غرق کرد. صورتش در صلح بود اما صدایش سر جنگ داشت. گفتم که بمان و برقص. گفت پیدایم کن. گفتم بیا و نرو. گفت پیدایم کن. گفتم لمسم کن. دستانم را لمس کرد و لبخند زد و گفت پیدایم کن. گفتم کجا؟ گفت پیدایم کن. بلند شد و کمی دور شد. پرتوهای نور روی پوستش میلغزیدند و پیچ و خم بدنش زیبایی بی مرزی داشت. ایستاد. برگشت و دوباره گفت پیدایم کن.
حالا هرچه میگردم نیست. شبها با ترس و لرز از از بیابانم خارج میشوم و در شهر قدم میزنم و در خیابانهای پرهیاهو میچرخم و نگاهی به پس کوچه های خیس و کثیف میاندازم تا شاید اثری از آن پوست صاف و درخشان بیابم. اما نیست. به کافههای شلوغ و رستورانهای کثیف میروم اما باز هم نمیبینمش. از شهر تنفر دارم برای همین نمیتوانم زیاد آنجا بمانم. اما مجبورم. باید ببینمش. باید ببرمش. ببرمش به بیابان. کسی او را ندیده است؟ کسی موهای مشکی بافته شده او را ندیده است؟ کسی دختری را با پوستی برنزی ندیده است؟ اگر دیدید، بگویید آن تشنه بیابان نورد سلام رساند. بگویید او هنوز همانجاست. در بیابان. هرشب گودال میکند و با امید میخوابد تا بتواند دوباره رقصت را ببیند. اما نیستی. به او بگویید بیاید به بیابان؛ قبل اینکه عطش به کشتنش دهد.