بیا .... کنار من آرام بگیر ، زیر درخت بلوط ، بلوطی ک که هر روز میزبان سنجاب هایی است که مهمان سفره ی بلوطش هستند و لبخند زنان از این ضیافت لذت میبرند ، میبینی بلوط پیر را هر شب منتظر طلوعی دوباره است برای میزبانی این موجودات بازیگوش شاید او هم محتاج لبخندی از جانب سنجاب هاست .......
گوش بسپار صدایی جز صدای جیرجیرک ها به گوش نمی رسد ، نه ، صبر کن انگار جغدی هم امشب دل گرفته است ، می شنوی ؟ .......
چشمانت را ببند و از نوازش دست های نسیم در بین گیسووانت برایم بگو ، چه حس نابی است حرکت دستانی برزلف های به هم گره خورده ........
به آسمان نگاه کن ، به ماه ، چه زیبا ستاره ها دوره اش کرده اند .....
بیا ، نزدیک تر بیا ، بیا تا برایت از سرنوشت ستاره ی خود بازگو کنم ......
منو تو الان در جایی هستیم که پاتوق شب های دو نفره ی من و ستاره ی تابانم بود ، ستاره ای که انگار خاموشی نخواهد داشت و هر شب با نوری بیشتر از شب های قبل به دیدارم می آمد .......
می دانی جعبه ی موسیقی چوبی از درختان گردو درست کرده بودم تا سازش را برای دیدار ما کوک کند و به هنگام دیدار موسیقی از سر شوق بنوازد .........
می دانستم آن ستاره برای شعله ور شدن آتش چشمانم بدون وقفه چشمک زنان به من نگاه می کند به امید زبانه کشیدن آتش ...........
آه ، نمیدانستم ستاره ها هم خاموشی دارند .........
مگر می شود ستاره ای با این حرارت و با این نور خیره کننده شبی ناگه خاموش شود و آسمان تک ستاره من را تیره و تار کند .......
آن شب ، آن شب کزایی ، به رسم عادت جعبه را کوک کرده و در انتظار بودم ، احساس می کردم آن شب ستار ه ی من زیبا تر از هر شبی است و چه درخشان به دیدارم آمد .........
باز هم احساسی از درونم به میان نیاوردم و باز هم از وجود یار لذت بردم بدون هیچ سخن و کلامی گفتن .........
میدانی چه شد ؟ دوتا مروارید در تاریکی چشمانش درخشید و بعد ، تاریکی مطلق ، دیگر ندیدمش ، ستاره ی من خاموش شد .........
جعبه هم ناکوک و ناگهان از کار ایستاد ، صدایی به گوشم جز صدای جیرجیرک ها نمی رسید که آن شب انگار اوج گرفته بود و مانند عذاداران شیون می کردند اما عذار چه ؟ شاید هم عذا دار ستاره ی خاموش من ........
آن شب فهمیدم ستاره ی من نیاز به بازتابی از جانب من برای تابش و حرارتی دارد و من چه ناخواسته او را نادیده گرفته بودم ............
چه ناخواسته از دلِ در بند چشمانش نگفتم و چه نا خواسته فهمیدم پرنورترین ستاره هم روزی از بی مهری خاموش می شود ..........
کاش می دانستم تک ستاره ی من است که آسمان مهتابی من را روشن می کند، از غرور حضور اوست که ماه آسمان من جرعت تماشای خود را در برکه ی دلم به خود می دهد و شعله های او در سرمای شبانگاهی قلب یخ زده ی مرا ذوب می کند ........
ستاره ای که عرش نشین آسمان من بودی
چگونه ناخواسته تخت سلطنتت را ویران کردم
از عرش آسمانی به فرش آسمانی کشاندمت
و در زیر خروار ها بی مهری شعله ات را خاموش کردم
جسم بی جانم هر روز هوای جانم را دارد
جانه بی جانم کجا در پی ات باشم
در بند خاموش چشمانت مانده ام
به هوای خاکستر شدن در این بند رهایی ندارم
خاموشی مطلق من خاموشم کن
" فاطمه ریاحی "