دوران کودکی را به خاطر داری ؟ ..... زمان پرواز در خیالت چه لبخند زیبایی روی صورتت نقش می بندد .
آرزوی عروسک پیراهن گل گلی صورتی را به یاد می آوری ؟ یک عروسک چشم آبی که لیلی صدایش کنی ، روی پاهایت بگذاری ، لالایی بخوانی و لیلی ات آرام بگیرد ، خیال می کردی صدایت برایش آواز مادرانه ای است که او را به بخواب می برد ، ولی نشد ..... مشکلی نیست بیا بخندیم ....... چه خنده ی زیبایی
روز اول مدرسه ، کلاس اول ، ذوق و شوق نیمکت های چوبی ردیف اول و اما آرزوی کفش سیندرلایی که همراه هیشگی پاهای سارا بود ، به کفش هایت نگاه می کردی و کشان کشان خود را به آخر صف می رساندی زمانی به خود می آمدی که خانم صفری پس گردنی محکمی میزد و بدرقه ی کلاست می کرد ، ولی نشد ..... اشکالی ندارد بیا بخندیم ....... چه خنده ی دل فریبی
به تجربه ی چرخش هایت به دور خورشید اضافه شد و تمنای شادی در دل جنگل در هیاهوی باد که موهایت را به رقص در آورد در میان درختان . خواستن آغوش و نوازش پدر ، دوستی مادرانه ای که بفهمتت ، ولی نشد .... لبخند بزنیم ؟ ..... چه لبخند آرامی
زمانی که احساس غرور وجودت را در برگرفته بود احترام متقابل می خواستی و پالتو چرمی بر تن سینه سپر کنی و گام برداری برآسمان خیالت ..... هربار باید بقچه شان و در صندوق آرزوهایت پنهان میکردی ، سالی که می گذشت خاک هایش را بر آنها می نشاند و ارزششان را در نظرت کم می کرد ..... غمگین نباش
رسیدی به نقطه ای از مسیر که یه صندوق پر از بقچه با تاریخ های تاریخی توان حرکت را ازت می گرفت ، بقچه هایی که حاضر نبودی حتی نگاهشان کنی چون میدانستی پر از آرزوهایی است که اگر سر از بقچه ها درآورند سیلی هایی روانه ی روحت می کنند . آدم هایی دوره ات کرده بودند که آرزوهایشان را در تو می خواستند و تو باز بقچه هارا پرتر از قبل می بستی ، یادت می آید فرشته ای وارد جاده ی زندگی ات شد؟ هم قدمت شد ، دستانت را بوسید و رهایش نکرد ولی دیگر تو آرام نبودی ، دخترکی بودی با کلی آرزوهای مدفون ، سرخورده ، سخت است ، ولی می گویم ، بار بر باد بست و رفت چون مسکن برای تسکین درد هایت و انرژی برای تجدید قوایت نداشت ، تو از دست دادی قلبی را که به سختی حفظش کرده بودی ..... به چشمانت اجازه ی بارش نده چون مروارید هایتآتش جانم را شعله ور تر می کند .... چون توقعی نیست با وجود از دست دادن خشت های آینده ات الان استوار باشی ..... به من می گویند : قوی باش ، تلاش کن برای خواسته های از دست رفته ات ، به تو چه می گویند آن آرزوها ده سال بعد دیگر اندازه ی قالبشان نیستند پس زودتر از همیشه بقچه اش کرده ام ..... چه راحت می گذرد زمان و چه راحت می سوزاند زندگی ، کاشکی اندکی درکمان می کرد خودمان بودنمان را انتخاب نکرده ایم که برایش این همه نقاص پس می دهیم ...... کبوتر آرزوهایم را از قفسش آزاد می کنم شاید جای بهتری برای زیستن پیدا کند ..... اگر بگویم برایم لبخند بزنی ، میزنی ؟