خیلی از روزها میشه که تاریخ روز رو فراموش میکنم و یا اصن روزهای هفته رو هم قاطی میکنم چه برسه به تاریخ اون روز! امروز خیلی اتفاقی چشم به تقویم افتاد و فهمیدم که اول اسفند هستش. گفتم ای دل غافل چه زود ماه آخر سال هم امد و من متوجه امدنش نشدم. ماه اسفند همیشه برای من یه حس دیگه ای داشته. قشنگترین ماه سال و ماهی که توش میشه بوی امدن بهار و بوی عید رو حس کرد. جنب و جوش های خریدانه ی شب عید و کارهای هُول هُولکی آخرِ سال. خیابونهای شلوغ و پر از رفت و شد و نسیم خنکی که رایحه ی بهار رو به مشامت مهمون میکنه.
ولی متاسفانه این دو سه سال اخیر سر این قضیه ی کرونا، رنگ و بوی ماه اسفند هم کاملا تغییر کرده و انگار نه انگار که شبِ عیدی در کار هست. انگار شسته شده رفته همه اون شور و شوقِ ماه اسفند. نمیدونم کرونا علت بود یا بهانه! بهانه برای اینکه قید دید و بازدیدهای عیدمان رو بزنیم و به همون دوری و دوستی دل ببندیم و بس!
این روزها به بچه مدرسه ای ها هم خیلی فکر میکنم. به اینکه چجوری میخوان حس قشنگ ماه اسفند رو از درونِ برنامه ی مثلا شاد درک کنند و اون حس شیرین تَق و لَق بودن کلاسهای مدرسه رو توی شبِ عید بچشند.
دو سه روز پیش دَمِ چهاراه منتظر بودم تا چراغ سبز بشه، دیدم حاجی فیروز هم دایره بدست تو خیابون مشغولِ قِر و آواز میان ماشینهاست؛ مثه همیشه با لباسهای قرمز و صورت سیاهش داشت میزد و میخوند که ارباب خودم بز بز قندی ارباب خودم چرا نمیخندی؟ میخواستم برم بِش بگم که زیاد زحمت نکشه، مردمِ ما انگار شادی رو از یاد برده اند؛ و یا شایدم از یادشان برده اند!!!